باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

سلام
سلام
سلام

می‌دونم خیلی وقته نبودم؛
بودما
اما اگر می‌نوشتم
نتیجه‌‌اش هیچ نبود غیر از ملالت و شکوه.
تابستون و حتی بهار باهام موافق نبود؛
البته بذارید سلب اراده نکنم؛
بهتره بگم خودم نتونستم باهاشون سازگار بشم.
چند دوره به شدت بیمار شدم؛ هم روح هم جسمی.
خلاصه از آخرین نوشته‌ام تا امروز
زندگیم کلی فراز و نشیب داشت.
.
یه مدتی داشتم همش به چرایی زیستنم فکر می‌کردم؛
اینکه اصلا چرا صبح‌ها باید بیدار شم
چرا از نو شروع کنم یه روز دیگه رو
چرا غصه‌ها تمومی نداره
چرا زندگی کنم، این همه آلام رو تحمل کنم
که آخرش بمیرم!
و تا هر اتفاقی پیش می‌اومد: اولین گریزم
فکر به خودکشی بود!
کلی از این دست افکار مزاحمِ زیست اصیل
تو سرم وُل می‌خورد که مانع از این می‌شد؛
بیامُ دستی به وبلاگ بکشم...
شاید همه در جایی از زندگی‌شون
به این مرحله برسن...
من از کتاب‌های اروین د.یالوم کمک گرفتم؛
تا حدی روش‌های اگزیستانسیالیسم کمکم کرد؛
از طرفی دوستان خوبی هم داشتم که دلسوزانه کنارم بودم و راهنماییم کردن؛ به کمک فلسفه و مباحث شناختی.
خوش‌بختانه مدتی هست که از اون بی‌رمقی بیرون آمدم، تونستم خودم رو تسلی بدم...
البته پادکست رواق هم این چند مدت گوش دادم؛
شنیدنش رو پیشنهاد می‌کنم.
.
زندگی کوتاهه؛
اگه چار ستون بدنتون سالمه؛ 
حتما خودتون رو با یه حرفه‌ای سرگرم کنین
که علاوه بر درآمد،
براتون جذاب باشه...
تایم پِرتی‌ نداشته باشید؛
با برنامه‌های کوتاه‌مدت پیش برید،
قوانینی برای خودتون بذارید که کاستی‌هایی که ممکنه تو اخلاق، رفتار کلا درونیاتتون باشه رفع بشه،
اگر هم کاستی نداره که محاسنتون رو زیادتر کنین...
سعی کنین آدم‌ها رو بشناسید، سریع بهشون برچسب نزدید، بدونیم با یه کار خوب؛ دلیل نمی‌شه آدمِ خوبی بشیم
با انجام یه کار بد هم هرگز آدم بدی نمی‌شیم!
اگر تجربیاتی مشابه من دارید؛
لطفا کامنت کنید.
برام جالبه بخونم و بدونم.
.
اکنونتون بر وفق مراد دلتون باشه.

 

 

 

فروغ‌الزمان
پی‌نوشت:
که زندگی دو سه نخ کام است...yessmiley

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۰ ، ۰۲:۱۶
فروغ الزمان

 

 

آیا  به راستی در زندگی هیچ پیشامدی قابل پیش بینی نیست؟
چرا؛

 به قطع می‌گویم گاهی خیلی موارد قابل پیش بینی‌اند؛
ذهن ساده ما در خوش بینانه‌ترین حالت خودش؛
پیشامد قطعی را رد می‌کند!
اما نمی‌دانم چرا ما آدم‌ها عادت داریم که گاهی خود را فریب بدهیم!
آخِر مگر از "خود" مهمتر وجود دارد؟
و دقیقا ماجرا همین است؛
هر گاه "خود" را به حاشیه ببریم؛
و هر چیز و شخص دیگری را ارجح بدانیم؛
عاقبتش ناخوشایند است!
(در باب ایثار موضوع متفاوت است؛ زیرا ایثار یک امر به شدت درونی است تا حدی که خود؛ "خودش" را فدای آن چیز یا فرد دیگر می‌کند تا خویشتن خود را
 مشعوف شود)
اما مادامی که ما برایِ هر آنچه غیر از خود است تلاش می‌کنیم؛
تا بدان وسیله خودِ ما مشعوف شود؛
در ادامه پشیمان خواهیم شد!

نمی‌دانم تا این جای مطلب؛
مضمون به درستی انتقال یافته است یا خیر؛
می‌خواهم در یک کلام بگویم؛
تا حدی حال خوشِ ما در گروِ زیستنِ با دیگران است؛
اما
نه تمام و کمال
چرا که آدمی همواره تنهاست؛
هرچقدر نزدیکی فیزیکی فشرده‌تر باشد
بازهم
آدمی در دنیای افکارش؛
تنهاست
به حدی که حتی
حین شرح افکارش پیش دیگری
باز هم در حالت اندیشه است؛
هیچگاه نمی‌توان تمام اندیشه را منتقل کند!
من
تا بدین سن نمی‌دانم چرایی زیستن خود

و

دیگران را نمی‌دانم
اما
تنها دریافته‌ام
برای گذران عمرم
هدفم؛ انسانیت باشد

ولی صرفا آدم نباشد...
یعنی
رسیدن به یک آدم اصلا و ابدا نباید نهایت آمال یک نفر باشد؛
بلکه
آدمی باید هدفی متعالی(ویژن) داشته باشد؛
و تمامِ دیگرانی که با آن‌ها خواه و ناخواه در حال مراوده است؛
او را در راستای آن چشم‌اندازمتعالی‌اش سوق دهند؛
این چنین در صورت عدمِ حضور دیگران
از خود تهی نخواهد شد.

 

فروغ الزمان

 

*  *  *
 

پی‌نوشت:

 

از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمی‌گیرم به هیچ.

 

استوارم چون درختی پابه‌جای
پیچکِ بی‌خانمانی را بگوی
بی‌ثمر با دست و پای من مپیچ.

 

مادرِ غم نیست بی‌چیزی مرا:
عنبر است او، سال‌ها افروخته در مجمرم

 

نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدت‌ها که من زین یاوه‌گویی‌ها کَرَم!

 

احمد شاملو, هوای تازه
احمد شاملو

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۸
فروغ الزمان

 

سری دوم:

از کشتهِ‌ی ما...

 

 

 

دیگر به ندرت می‌توان آدمی را یافت که از این روزگار و مردمش گله‌مند نباشد، دل‌ها آسایش و آرامشی را خواهان‌اند که گویی مدت‌های مدیدی است گم شده؛ در پیِ حسّی ناب که حال خوش را ارزانی دارد و همچنان در این هیاهو و آشفته‌بازار  به دنبال سادگی‌اند... 

چند روز پیش؛ همساده‌ی ما می‌گفت؛ کاش به سال‌های جنگ بازمی‌گشتیم؛

چشمانم از تعجب گرد شده بود، پرسیدم واقعا آن زمان را به اکنون ترجیح می‌دهید؟ با قاطعیت گفت: "البته" گفتم چطور ممکن است؟ 

گفت: "آن موقع‌ها دل‌هامان خیلی بیشتر صفا داشت،  جنگ بود اما همه به فکر یکدیگر بودیم، حالا جنگ نیست و خودمان دستی دستی داریم نان هم را آجر می‌کنیم؟ برای چه؟ دو لقمه نان و دو دست رخت بیشتر؟ آدم‌های امروزی دلشان می‌خواهد تک باشند؛ می‌خواهند یک تنه بدرخشند؛ به عمد می‌خواهد خودش را بالا بکشد و آن دیگری را پایین!" 

دیدم حق می‌گوید؛ فردیت چه بر سر آدمیزاد آورده است؟

همه می‌کوشند تا #خود را بالا بکشند؛ تمایل کمک به هم نوع کمتر دیده می‌شود، چه رسد به دستِ یاری!

چرا چنین شد؟ خب؛ قطعا پاسخش مفصل است؛ به تطور تاریخی و مدرنیسم و چه بسا پست‌مدرنیسم می‌توان ارجاع داد!

اما فارغ از این مفاهیم و مکاتب؛

چرا بشر از خود نمی‌پرسد؛ آن دیگری‌ای که من قصد دارم به اون فخر بفروشم

و به زبان خودمانی چند سر و گردن از او بالاتر باشم؛

اگر نباشد و به کل وجود نداشته باشد؛ من دیگر، من نخواهم بود

یعنی من حتی برای اثبات #خودم نیز نیازمندِ به دیگری‌ام؛

خوش بختانه در کنار ازدحام این افکار  "یک عاشقانه آرام"  نادر ابراهیمی را می‌خوانم؛

این کتاب برای لحظاتی هم که شده آدمی را از دنیای آهنین می‌رهاند و به جهان احساسات منعطف می‌برد؛

اگر شما  هنوز هم به عشق اعتقاد دارید؛ یک عاشقانه آرام را

آرام آرام شروع به خواندن کنید؛

قصد ندارم بگویم از عشق یک ایده‌آل تایپ بسازید که وقتی با واقعیتش روبه‌رو شدید؛ از تفاوتش یکّه بخورید اما

قصدم این است بگویم عشق را باید مثل "زمان" درک کنیم؛

عشق وجود دارد؛ یا از ازل وجود داشته و یا هر لحظه آفریده می‌شود،

 در هر دو صورت همواره در دسترس است ولی گاهی و چه بسیار حتی بی‌توجهی ما نسبت به درک عشق است که جوشش احساسات ناب را در رگ‌هامان می‌خشکاند و کرختی را به جایش می‌نشاند.

به قول جناب علاء: زندگی حلال کسانی که عاشق‌اند و صد البته حلال کسانی که عشق‌شان قدیمی؛ اما تازه است.

 

فروغ‌الزمان

 

پی‌نوشت:

تاریخ ثبت تصاویر: دوم مرداد نودوهشت

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۱۵
فروغ الزمان

 

 

 

روزهایم چُنین می‌گذرد...

 

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۸
فروغ الزمان


دیار خیالت نخچیرگاه کوچکی است

که از هجوم تیرهای واقعیت در امانم می‌دارد؛ آن چنان که خودخواسته می‌آیم به سمتش...
می‌آیم‌ که دربند باشم؛

خودخواسته
 

که این بند؛ مامن دنج من است
می‌آیم که دربند باشم؛

خودخواسته


می‌آیم برای آزادی کوچک
و شاید محقرانه‌ام

 برای سلاخی
بارها و بارها و بارها

تیرهای واقعیت جسمم را نشانه می‌گیرد؛

 

در نخچیرگاه کوچک خیالت درون خیالم

قطعه قطعه می‌شوم

خودخواسته؛

 

درد می‌کشم

اما

نمی‌میرم؛

نفس می‌کشم...

 

دیار خیالت مامن است
مامن من 
منی که نمی‌بیند

نمی‌شنود هیچ

مگر تو را و تو را
تویی که می‌بینی‌ام
می‌بینی‌ام همچون زن میانسالی را در دالان کوچه می‌بینی که در پیچ و تاب‌ها ناپدید می‌شود و هیچ نمی‌اندیشی از کجا و کجاها گذشته، به کجا و کجاها می‌رود و یا اصلا که بود

چه اهمیتی دارد!...
می‌بینی‌ام همچون که مسیر روزانه‌ات را می‌بینی
از خانه تا محل کار

از محل کار تا به خانه

می‌بینی‌ام همچون هوای پیش رو را
فکر را
آسمان را می‌بینی...
می‌بینی‌ام به سان زمین
همانند دم و بازدم

بی‌آنکه تاملی کنی...
 

می‌بینی‌ام همانند خواب‌
خواب؟
نه
نه
آدم هر از چندگاهی به خواب‌هایش می‌اندیشد؛
هنوز خواب‌ها آن قدرها هم بدیهی نشده‌اند...
شاید
به سان یک خواب تکراری؛
نه
نه
خواب‌های تکراری هم هر از چندگاهی توجه جالب توجه‌اند

من به سان خواب کوتاه بعد ازظهرم برای تو
از همان‌هایی که تعبیر ندارد
از همان‌ها که پس بیداری هیچ ازش یادت نمی‌آید...

 

کجا بگریزم وقتی یاد تو، هوای تو، سخن تو
سنجاق شده بر تنم؟

سنجاق؟

نه

نه

چفت سنجاق‌ که به آسانی باز می‌شود؛

یاد تو، هوای تو، سخن تو

پیچیده بر تنم؟

پیچیده؟

مگر ندیدی باغبان چگونه پیچک‌های خشک شده را از تن درخت‌ها قیچی می‌کند؟

یاد تو، هوای تو، سخن تو

در تنم حل شده،
از خود گریختنم نشان بده...


ای توای که می‌شنوی‌ام همان طور که ناقوس زمان را می‌شنوی
همان طور که بوق‌های ممتد خودروهای اتوبان را می‌شنوی

 

از خودم؛ از خودی که یادت است و هوایت و سخنت چگونه بگریزم؟
مرا یارای در دیار واقعیت ماندن نیست،
نمی‌بینم‌ام
نمی‌شنوی
و
من از آنکه موجودی دو پا و یک سر به حساب بیایم
از آنکه
آدم خطابم کنی
یا انسان
از آنکه
جمع بسته شوم

بی هیچ تکینگی
می‌هراسم...
هراس از آنکه هستی‌ام را زیر سوال ببرم!

***

پی‌نوشت:

رهگذرانه در خیال من مباش

بگذار ابدیتی از تو در پناهگاه دنجم بسازم؛

یک "چشم‌هایش" دیگر

با این تفاوت؛

نه فقط چشم‌هایش...

فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۲۰
فروغ الزمان

 

 

 

دریافت

 

 

انسان جدای از آنکه در گزینش محل زندگی کودکی هیچ نقشی نداشته اما اکنون محال است آن دوران را بدون در نظر داشتن فضای فیزیکی به یاد آورد؛ فضای که هم بر وی تأثیر گذار بوده و و متقابلاً از او تاثیراتی پذیرفته است.
اگر از همان کودکی توانسته باشیم با فضای زندگی خود ارتباط بگیریم با گذشت زمان نسبت به آن مکان حس تعلقی پیدا خواهیم کرد؛ حسی که به مرور عمیق‌تر شده و مانند سایر احساسات آنی جلوه‌گر نمی‌شود.
حس تعلق به محله آدمی را به یک گروه نسبتا بزرگ متعلق می‌کند؛ گروهی که بعد از خانواده شاید نزدیک ترین و معتمدترین گروه در زندگی فرد به حساب آید.
به دنبال تعلق گروهی، هویت‌بخشی تازه‌ای در او شکل می‌گیرد و این حس تعلق گاهی موجب می‌شود تا فرد خود را با محله‌اش تعریف کند‌.
عضویت در گروه نقش‌هایی را به دنبال دارد و لازمه هر نقشی انجام وظیفه‌ای مشخص است، از سویی انجام وظیفه نیز احساس موثر و مفید بودن به ارمغان
آورده و به نوبه خود پوچ‌گرایی را نفی می‌کند.
به همان اندازه که تعلق فرد به محله بیشتر است تمایل به شرکت در برنامه‌های عمومی محله نیز افزایش می‌یابد؛
چنین شخصی درد محلی‌هایش را در خود می‌پندارند شادی آنان را نیز شادی خود تلقی می‌کند، چنین همبستگی در داخل خانواده آغاز شده و به اجتماع بزرگتری تحت عنوان محله تسرّی می‌یابد.
زندگی در یک اجتماع منسجم به تبع مزایا و معایبی را به دنبال خواهد داشت؛
تفاوت بین جمع گرایی و فردگرایی را در مقایسه بین شهرنشینی جدید در مقابل روستا نشینی قدیم می‌توان دریافت.

هرچند شهری شدن پدیده‌ای مدرن و ضروری و غیر قابل پیشگیری است؛ حتی گاهی توسعه در شهری شدن تعریف شده و در نهایت یک حرکت مثبت رو به جلو به به شمار می‌آید اما می‌خواهم مخاطب این متن فراسوی اینکه شهری شدن امری قابل پیشگیری است یا خیر، بین زندگی فردگرایانه مدرن و زندگی اجتماع محور قدیمی یکی را انتخاب کند
.


پی‌نوشت:

حالا فرسنگ‌ها از محل زندگی کودکی‌ام دورم، سوار تاکسی می‌شوم و پی کارهای روزمره‌ام می‌روم و می‌دوم ...
و ناگهان از رادیو یک آهنگ فولکلور پخش می‌شود، تمام زندگیم در گذشته پیش چشمانم جان تازه می‌گیرد،
وضعیتم بیشتر شبیه تبلیغات مواد شوینده‌ای است
که یک دفعه رنگ‌های خاکستری صفحه نمایشگر، یکدست سبز و پر طراوت می‌شوند...
آهنگ " گیلان، گیلان همیشه بهاره گیلان" پخش می‌شود؛
حالا من در نقطه‌ای از کلانشهری هستم که دسترسی‌ام به هر آنجا که اراده کنم میسر است؛اما چرا حسی را در این جا گم کرده‌ام؟
راننده تاکسی صدای رادیو را کم می‌کند؛
در دل به خود می‌گویم احتمالا زبان آهنگ را درست متوجه نمی‌شود
و حالا
به این می‌اندیشم که من چه نسبتی با این فضا دارم
و
چرا تمام شهر برای من غریبه‌گانی کامل‌اند؟
و چرا ما زبان مشترک نداریم؛
اصطلاحات یکدیگر را به درستی در نمی‌یابیم...

یاد بازار ماهی‌فروشان رشت میفتم؛
و آهنگ خاطره‌انگیز بازار مُج شاهرخ شیردوست.

من تمام شهر را به دنبال نمادها و استعاره‌هایی‌ام تا حتی شده تلویحا مرا یاد فضای خردسالی‌ام بیندازد...

وقتی به درختان نگاه می‌کنم؛ چشم از دیدن ریشه‌هاشان فرو می‌بندم، چون خاک این جا شبیه زمین سرسبز کودکی‌ام نیست...
چگونه حس تعلق به فضایی پیدا ‌کنم که هیچ خاطره‌ای در آن نمی‌یابم و از طرفی
در محله‌ی کودکی‌ام
باغ‌ها جنگلی از آپارتمان‌ند؛ جای درختان تنومندی که به آن‌ها تاب می‌بستم نه تنها خالی، بلکه پر شده‌اند!

و انسان
همین انسان شهری شده و مدرن
این چنین توانسته نقش خاطرات فردی و جمعی که تجسمش را فضای فیزیکی محل جست‌وجو می‌کردیم؛ برهم زند.

حالیا به کدامین سو پناه ببرم؟

 فروغ‌الزمان

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۸ ، ۰۴:۰۹
فروغ الزمان

 

 

 

جا می‌گذاریم بخشی از خودمان را
در کوچه پس کوچه‌های شهرها و آبادی و ...
و آن هنگام که در مسیر آشنا قرار می‌گیریم
 یافتن موقتی بخشی از وجود خویش، معشوفمان می‌کند...
اما
تا ابد نمی‌توان ماند
دلمان برای تکه‌های دیگرمان تنگ می‌شود
گام برمی‌داریم؛ 
بخش پیوند شده‌ی فعلی از ما جدا می‌شود و دوباره می‌رود سر جایش...
گاهی به روی نیمکتی، وقت‌هایی زیر سایه درختی، کنار بوته‌ای و....
اما
زود به زود سنگ‌فرش‌ها را تغییر می‌دهند، رنگ ساختمان‌ها و نماشان را عوض می‌کنند...
خاطرات جمعی ما نیز از هجوم این تغییرات منهدم می‌شود.
روزی تکه آخرمان جایی باز می‌ماند؛ جایی که بعدها ممکن است برجی قد علم کند، نیروگاه اتمی ساخته شود و ...
اما
دلم می‌خواهد آن جایی که من تمام می‌شوم؛
درخت بروید، درختی سبز؛ زیتون...
و
کبوتران سفید بر فرازش به فراخی بال و پر بگشایند و به پرواز درآیند.

فروغ الزمان

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۸ ، ۰۲:۵۳
فروغ الزمان

 

چگونه در عصر حاضر دم از دنیای "ارتباطات" می‌زنیم؛
وقتی لمیده بر مبل یا دراز کشیده بر تخت؛ گوشی به دست بی‌توجه به اطراف، نزدیک‌ترین افراد دوروبرمان را نادیده می‌گیریم! صدایشان را نمی‌شنویم و یا شاید هم می‌شنویم اما درک نمی‌کنیم.
مجازی چه به روزمان آورد و چه شیرینی داشت که واقعی را رها کردیم...
روایت‌هایی از یاوری آدمیان گذشته اگر به گوشمان برسد؛ یا اسطوره می‌پنداریمشان یا افسانه!

چه از آن آدمیان یاری‌دهند و سخاوتمند مانده به جز نام!
آیا‌ همین روابط مجازی برای انسان مدرن کفایت می‌کند؟
انسانی که در فضای وب لحظه‌ای فردی را رها نمی‌کند؛ اگر به لحاظ فیزیکی در کنار همان شخص قرار گیرد آن همه توجه به او نشان نخواهد داد؛ چرا که بارها شاهد چنین موضوعی بوده‌ایم.

آیا وقت آن نرسیده در نوع ارتباط برقرار کردنمان با آدم‌ها بازاندیشی کنیم؟

آیا واقعا از شیوه کنونی ارتباطات خود، خشنودیم؟
و اگر
خیر؛
بهتر نیست تجدید نظری صورت گیرد؛ تا از این بیشتر اتمیزه نشده‌ایم!

 

پی‌نوشت؛


بذرها سخت منتظر آبیاری بودند اما کشاورز حواسش پی سرسبزی 

باغ همسایه بود که تر و تازه بودند...

برایشان دست تکان می‌داد، از ته دل به حال

 صاحبشان غبطه می‌خورد؛

دلش می‌خواست تمام زمین همسایه را تصاحب کند؛

آنقدر غرق آن سبزه‌ها  شد که صدای بذرهای مزرعه‌اش را نشنید...

بذرهای عطشان دیگر توان ایستادگی نداشتند؛ نقش بر خاک شدند

اما

کشاورز

همچنان به چمن مصنوعی همسایه چشم دوخته بود!

 

فروغ‌الزمان

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۲:۲۴
فروغ الزمان
  • abounasrimz

 

.
دغدغه آدم‌ها متفاوت است
وقتی نزدیک بیایی و بپرسی
تو کیستی و کجای جهانی...
.
ابتدا باید از متن فاصله گرفته و آنچه را حاشیه به حساب می‌آورم ؛ برایت تعریف کنم؛
یعنی بگویم من چه کسی نیستم؛ "من هیچ شباهتی به پرنسس‌های دیزنی‌لند ندارم
.
 عاشق رنگ و آهن و زرق و برق تصنعی نیستم"

نمی‌خواهم سردیسی از خود در میادین شهر به یادگار بگذارم و نیز خودم را تافته‌ای جدا بافته نمی‌دانم؛ 
زیرا
هر چقدر سعی کنم خویش را متمایز از کل فرض‌کنم،  همین فردیتم را هم مدیون جامعه می‌دانم.

می‌خواهم همین گونه که هستم شناخته شوم؛

نه اینکه حالت فعلی من تقدس خاصی داشته و یا یک حقیقت ناب باشد، نه!

اما
فعلیتم برایم ارزشمند است، زیرا یک شبه بدان نرسیده‌ام، ایده‌اش را از جایی سرقت نکرده‌ام، مقلد کسی نبوده و مرید شخصی  نیز نیستم
و شاید 
ممکن است این حالت  بعدها دست‌خوش تغییرات بنیادی قرار گیرد
 اما
ترجیحم بر آن است با "فکر و تصمیم" خودم تطوری در هویتم رخ دهد نه با گزاره‌های تحمیلی عاقلانه یا عرف...:

عقل و عرفی که در طی تاریخ خود دچار دگرگونی می‌شوند چگونه مدعی حقانیت‌اند؟
اگر قرار باشد من به واسطه 
خویش آیینی و بداعتم از اجتماع طرد شوم، آغوشم را با اشتیاق سمت انزوا می‌گشایم؛ زیرا بودن بین کسانی که نظرم را از وجودم پس می‌زنند؛ ظلم به خویشتن می‌دانم.
کیستم؟
موجودی که گمان می‌برد می‌اندیشد و مختار است.
کجایم؟
در گستره‌ای که زبان مرزهایش را تحدید می‌کند.
#فروغ_الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۰۲:۱۱
فروغ الزمان

 

شاید دلتنگیُ و دلگیری بخشی از حالت فعلیم را تشریح کند، چقدَر فاصله گرفتن از سنین نوجوانی و پذیرش مسئولیت در قبال آینده هولناک است؛ دوره کارشناسی دغدغه‌های کنونی را تا به بدین حد نداشت؛ نمی‌خواهم بگویم ای کاش آن دوره تا ابد ادامه داشت نه؛ اما مواجه شدن با اتمامش، بشدت دردناک است...
دلتنگی برایِ...
برای اتاق چهارنفرمون و همساده‌هامون؛ نیلو، عقیق، عظیمه، فاطمه، فائزه...
برای دانشکدمون
برای سردر صندوق صدقاتی‌مون که سوژه‌مون بود...
برای کلاسا، نیمکت‌ها..
برای اون حسِّ رهایی
کم مسئولیتی، برای آزادی‌هامون...
بی‌مهابا بودنامون...
برای کنترل پروژکتور گرفتنمون از آقای فراهانی...
حتی برای اونا که سایشون رو با تیر می‌زدیم...
حس می‌کنم قلبم قدرت تحمل این حجم از درد رو یه جا نداره...
دلم مهربانوجانم زهرای عزیزم رو می‌خواد، زهرایی که از خوابش برای آروم کردن بقیه می‌گذشت...
دلم برای مهربونی‌های عظیمه یک ذره شده..‌.
با اون زنبیل پر از داروهای گیاهیش دوای دردامون بود،
دلم برای صبح بیدار شدنای عقیق..‌
درس خوندن و سه تا درمیون کلاس اومدنای نیلو...
برای دعواهام با فاطمه و کل کل با فائزه یک ذره شده...
دلم برای غرغرزدنای عاطی، استرس‌های تمنا تنگ شده
و چقدر دلتنگی‌های دیگه هستُ و هی عقل انکارشون می‌کنه...

دلم برای خودم تو اون زمان‌ها تنگ شده، سال‌های ۹۶ و ۹۷ و ۹۸ سال‌های فوق‌العاده‌ای بودن، دلم برای کلاس اندیشه استاد کاشی دانشکده حقوق به شدت تنگ شده، کلاس دکتر خویی، دکتر حیدری، استاد اردبیلی
امیدوارم باز بتونم شاگردی کنم ...

و چه جبرسنگینیه مواجه شدن با فقدان دوست، فضا، حال، حس...

پی‌نوشت:

احوال پریشان‌تر از آن است که کلماتی در قالب عبارات یارای شرحش باشند، شاید با نوشتن تنها اندکی از این درد عظیم فروکاسته شود اما بخش عظیمی تا همراه من است...
مگر آنکه هر از چندگاهی غبار فراموشی بر گِرد صورتش بنشیند.
گله از چه توان کرد؟
از آشنایی‌ها؟
از اختیار؟
از جدایی؟
گله از خود؟ یا دیگری...
تسکین تسکین تسکین... با خاطرات خوش، خاطرات خوش در کنار انسان‌ها،
و
عادت
عادت و سازگاری برای تداوم..

برای بقا!
اما
بقاء؟
به چه کار!

اگر با وجود آدمی به بخش اعظمی ازین هستی
بی‌سرومان منظم لطمه‌ای وارد نشود
شاید شاید شاید...
در نهایت
بن‌بستی را آباد کند!

و زمان ناخواسته ما را خواهد برد..
فروغ‌الزمان


پسا پی‌نوشت:
مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر

از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده می‌کند.

احمد شاملو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۳۰
فروغ الزمان