همیشه فهمیدن گزاره" در حال زندگی کن" برام سخت بود، واقعا "حال" رو چطور بدون عواقب بعدش باید دریابیم؟
اگه تو عمرم به لحظهای برسم که از خیلی قبلترش نابترین تصورم بوده باشه، اما بازم به شخصه نمیتونم نهایت استفاده رو ازش ببرم.
گرچه در ادبیات به کرّات اومده که به بَعد اعتباری نیست؛ حال رو دریاب
نمونههاش در غزلیات حافظ:
♧
♧گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت♧
در غزلهای سعدی:
یا در شعر باروق شفیعی:
◇با ما بیا نشاط کن و عشرت آفرین
کاین یکدوروزه عمر به شادی غنیمت است◇
تا این جا میگیم شُعرا بنا رو بر حسب اینکه عمری احتمالا وجود نخواهد داشت تصمیم میگیرند، اما کسی که احتمال میده "بعد"ی هم هست، نمیتونه نسبت به قضایای از آن پس، بیتفاوت باشه؛ اما در اشعار دیگر میبینیم:
حالا وقتی به این اشعار نگاه میکنم، متوجه میشم چقدر عشق اونا عمیق بوده...
من به شخصه جرئت رسوایی ندارم، از ساختارها و روح حاکم در محیط هراس دارم، خودم رو مخفی میکنم، شُهره شهر که هیچ، حتی نمیتونم شُهره یه کوچه باشم!
● ● ●
یه وقتایی یه صحنه نابی رو مدتها تو ذهنت میپروری، هی بال و پرش میدی، فکر میکنی اگه محقق بشه تو میتونی ازش نهایت استفاده رو ببری، از لذت سرشار بشی، حس بینیازی کنی، از سرخوشی جونت به لب برسه...
همین تصور هرجا بری همراته، ازش یه نمای خیلی خاص میسازی به حدی که شده فکر کنی دور از دسترسه...
اما یه وقتی زمان تو رو در دل اون صحنه قرار میده...
باورت نمیشهها... اصلا اصلا اصلا...
فکر میکنی بازم داری خیالپردازی میکنه!
چشماتو باز و بسته میکنی، ضرب آهسته میزنی به صورتت، میخوای خودتو هر طور شده بیدار کنی...
ولی خواب نیستی، نه، بیداری!
همه چی اونطوریه که باید باشه، میگم همه چی یعنی واقعا همه چی! ولی واکنش خودت اونی نیست که فکرشو میکردی؛ به تبع اون حست هم اون حسی نیست که فکر میکردی ته ته سرخوشیه!
این طوری میشه که بشینی فکر کنی، خوب فکر کنی ببینی مشکل کجاست دقیقا، چی با چی نمیخونه!
به "حال" فکر میکنی، به "آینده"
دائم همین بین "حال" و "آینده" سیر میکنی...
میری، میای...
میری، میای...
میری، میری، میمونی!
خودتو تو آینده تصور میکنی و در همون لحظه که تو آیندهای، "حال" رو به یاد میآری...
اینجاست که واکنش الآنت رو بسنجی، نه طبق معیارای دل خودتا، نه، اصلا
بر اساس چارچوبهای تحمیل شدهی نامرئی که از همه طرف چنبره زدن به کل وجودت!
تو آیندهای و به "حال" فکر میکنی...
به نظر
بیشتر از اینکه از "حال" به آینده فکر کنیم، تو " آیندهایم" و به "حال" فکر میکنیم همین باعث تمایز شُعرایی شده که نمونههای شعریشون رو دیدیم...
اونا در لحظه بودن و نمیرفتن آینده؛ پشیمون و سرگشته بشینن به الآنشون فکر کنن! از کار فعلیشون مطمئن بودن...
ماها بیانصافای آگاهی هستیم که از ترس پشیمون نشدن تو آینده، سیم خاردارایی پیچیدیم دور احساسمون که هم حس و جسم خودمونو زخمی کرده و هم جان طرف مقابلمون رو...
موانع فیزیکی چقدر راحتتر نابود میشن، اما غل و زنجیرای قوانین نامرئی محکمترن و شکستنشون هم قدرت و مقاومت و استمرار بیشتری میطلبه.
●●●
پینوشت:
و من حیرتی دارم از خویش...
آن دم که پهلو به پهلو،
تخته سنگی را تکیهگاه خود ساخته بودیم...
و آنگاه حیرتی دارم از خویش...
گویی بر لب نهر عدن نشسته و جنبوجوش حیات را مینگریسیتیم...
درست مانند رویاهای گاه و بی گاهم...
اما
باور نمیکردم بیخویشتنیِ خود را...
رویا همان رویا بود، بود اما نبود... نبود...من، من نبودم...
ساکت بودم...
ساکت و نظارهگر...
خطوط سبز و آبی زمان در تاریکی اتاقک آینده پیش چشمانم رنگ میباخت...
و من
تکیده در تاریکی مطلق و گنگ، حال را به نظاره نشستم...
چه کسی میدانست که من لب نهر نبودم و به تاریکی سفر کرده بودم؟
چه کسی پیوند آب و تاریکی را میفهمید....
جریان...
سمت تاریکی رفته بود و من،
غرق در اتاقکی تاریک
دستوپا میزدم...
آه ناجی...
جریان اختیارم را برد و مرا هم..
دستم را بگیر
از آینده بیرونم بکش...
ناجی...آی ناجی...
کارم از غرق شدن گذشت
دارم در زمان حل میشوم...
مرا به خودم بیاور
به اکنون
به همین رویای به حقیقت پیوستهام...
-ترسو!...چه غفلت آگاهانهای...
دریاب! دریاب!
___
و سوت ممتد زمان ...
-آه ناجی...
صدایت را نمیشنوم دیگر...
_________________
فروغالزمان