زمان نفس میکشد هنوز...
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۱۹ ق.ظ
هوا بد است
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیرهای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود...
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیرهای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود...
همیشه دل کندن از روستا برام سخت بوده؛ گرچه اون جا عوامل زیادی برای دلزدگی وجود داره، خیلی از فقدانها که هیچ جایگزینی براشون پیدا نمیشه...
اگرچه روستاها دیگه برق و اینترنت و گاز و جاده آسفالت و پستبانک و دستگاه خودپرداز ووو... و به تعبیری روستاشهر به شما میرن؛ اما هنوز با شهر خیلی متفاوتن...
هنوز گاو تو مزرعهها میچره، هنوز خانمای روستایی بر این باورن که قشنگی حیاطشون به مرغ و جوجه و اردک و بوقلمون و غازه، هنوز هم بهار که میشه رودها از سر کوهها جاری میشن سمت شالیزارها تا رنجها رو سیراب کنن.
هنوز مادربزرگا روسریشونو مثل قدیم بالای سرشون گره میزنن، پدربزرگا کلاه مخصوص سر میکنن...
تابستون موقع درو محصول مرد و زن دوش به دوش هم زیر نور آفتاب کار میکنن...
خلاصه اینکه هنوز تو بعضی خونهها بخاری هیزمی پیدا میشه، بشکههای نفت هم همینطور...
حس تخم مرغ آوردن از لونه مرغ و حس خودبسندگی چیدن سیب و پرتقال از درخت هیچ وقت با زندگی شهری قابل مقایسه نیست ولی از مزیتهای شهر هم کم نیستن اما من اینجام تا سوگیرانه از روستا بنویسم...
از روزی که فارغالتحصیل شدم و از تهران رفتم روستا، تا به این روز که برگشتم، دو ماه و ۱۶ روز گذشته...
طی این چند وقت انتظار حسِّ ثابت لحظاتم بود در کنار کارهای ثابت یا موقتم؛
کارهای ثابت مثل علف چیدن و شیر دوشیدن و چیدن محصولات باغ؛ گوجه فرنگی، خیار، آلوچه و زردآلو و این اواخر چیدن انگور، عوض کردن خاک گلدونها و آبیاری گل و باغ و خوندن کتاب،
و کارای موقت مثل درو و برداشت شالی از شالیزار، شخم زدن باغ با بولوک(وسیلهای که بعد از شخم زدن زمین با بیل استفاده میشه) و چیدن نعناع و پختن رب آلوچه و درست کردن لواشک و جارو زدن حیاط...
و بالآخره روزی که مشخص شد قراره برگردم تهران برای ارشد، هم خوشحال بودم هم دلم برای کارهام تنگ شد، دلم برای پدربزرگم تنگ شد، اون وقتا یادم داد چجوری شیر بدوشم، غروب که میشد به کمک هم شیر میدوشیدیم، روحش شاد ...
کاش نی زدن رو هم ازش یاد میگرفتم، کاشیکاری و آسفالت کردن و کچکاری یادم داد، کار با داس و چکش و اره رو هم، درست کردن پرچین چوبی، و ...
یهو دلم برای همه این کارا تنگ شد، دیگه خودش نیست اما باز تو اون حیاط و اون خونه حس نزدیکی بیشتری دارم بهش...
گاهی فقدانها هیچ جایگزینی ندارن...
و افسوس!
همین که خاطرات قشنگی به یادگار میمونه
همین که
بوی شالیزار
بوی گِل
بوی برنج گرم
بوی خاک ارّه
عطر پوست پرتقال و لیمو
منو یاد روزایی میندازه که شاد بودم و رها
و هنوزم یادآوریش
برام لذتبخشه برام کفایت میکنه.
پینوشت:
و ما
در معبر زمان و زمانه
همواره به دو راه، سه راه
و یا
چهار راههایی برمیخوریم
که
چندراهیهایی با عابران نو و مسافران خاص
چون باد
ما را با خود خواهد برد...
اما
کدام سو؟
در کدامین جهت به پرواز درآمدهایم؟
والعصر( و سوگند به زمان).
فروغالزمان
خوشا به حالت ای روستایی!
فعلاً تمرکز کن رو ارشد. برای پایاننامه دو هفته ای بیا روستا. صبح شیر بدوش، به جوجهها که دون دادی، بشین سر ایوان یا روی میز داخل حیاط در پناه سایه درخت مطالعه کن و اضافه کن به علم.
و لواشک بخور، هرچند وقتی داری با استاد محترم اسکایپ میگیری تعارف نکن، شاید دلش بخواد...