بعضی از خاطرهها
شکل فایلهای ویروسیان
دیدی هی حذفشون میکنی
اما
باز برمیگردن...
شیفت دیلیت هم اثری نداره روشون...
انگاری جا خوش کردن تو حافظه...
حالا تو نه اینکه در مقابل این خاطرهها باشیا...نه...
تو در جریان اینا شناوری...
میبرنت؛ هرجا که بخوان...
اصلا یه موقع طوری از این دنیا
و ازین هستی دورت میکنن
که وقتی به خودت میآی؛ میگی
کدومش حقیقته؟
یادها مثل قطاری میمونن
که اصلا نمیدونی چجوری سوار شدی..
مقصدش کجاست...
فقط میری
میری
میری
میبرنت
میبرنت...
رفتنت لحظهها رو دود میکنه...
تنهایی...
تنهایِ تنهایِ تنها
خیره شدی به ناکجا
به یه نقطهای که اصلا حتی نمیبینیش
زمان تورو در خودش حل میکنه...
قطار سمت گذشته میره...
مجبوری باهاش بری
نمیتونی خودتو پرت کنی بیرون...
ته مسیر
یه جا میون شلوغی پیادت میکنه
اون جا خودتم گم میکنی...
هی دنبال خودتی...
دنبال خودتی
دنبال خودتی...
پیدا نمیکنی خودتو...
با سوت قطار
یک آن به خودت میای...
میبینی داری مهرههای دستبندتو نخ میکنی.
●●●
پینوشت:
خاطرهها گرچه آرام به نظر میآیند
در خاطر آنچنان سوت میکشند
که گویی
قصد انحلال همین اندک آرامش بمیر نمیرت را کردهاند
گوشهایت میمانند
و
زوزه ممتد خاطراتی که گویی از دودکش قطاری
بیرون میآید...
خاطرهای نباید ساخت که بگندد؛
و اگر شیرینی خاطرهای رفت
این تقصیر خاطرهسازان است...
خاطره به سان کودکی نوپاست که زاده میشود
نه به خودیِ خود
با وجود مایی که
حالا
"من" و "تو" شده است.
فروغالزمان
برای کاشتن بذر حتما که نباید کشاورز بود!
میتوان در هر قالبی که هستی بمانی
و
بذر بپاشی...
میتوانی معلم باشی و بذر دانش بپاشی...
پزشک باشی و سلامتی بنشانی...
مادر باشی و محبت بهبار بیاوری...
پاکبان باشی و پاکی ثمرت باشد...
و...
میتوانی در قالب عاشق
بذری از عشق در دلی بکاری...
حالیا
به سان دانش که برای فراگیرشدن نیاز به بودن معلمی دارد
مانند سلامتی که دست به دامن طبیب و طبابت است
و مثل محبت که نمود عالیش "مادر" و "مادرانگی" است....
و همانا برای ایجاد و دوام پاکی و بیآلایشی وجود پاکبان حتمی است
بذر عشقی که در دلی کاشته شده
به وجود عاشق نیاز دارد
تا
تاب بیاورد تاریکی خاک را قبل از شکفتنش
آری
برای رشد...
معشوق؛
در قبال دلی که شیفتهاش کرده مسئول است...
●●●
پن:
حال ثمره عاشقی
از منظر هر صاحبدلی تفاوت دارد..
فروغالزمان