این روزها دلم میخواهد به سرزمین برهوتی سفرکنم
جایی که نه آباد باشد و نه نشان از آبادی
دور تا دور خاک باشد و گرد و غبار
جانم از این همه شلوغی به لب رسیده است
بیزارم از هر چه در اطرافم میبینم
این جا "انتخاب" به من پوزخند میزند؛
انتخاب جبر دائمی و مسلمی است که میان هستی جولان میدهد
اما به ادعای خودش؛ مظهر آزادی است!
از دست گوشهنشینی و خودخوری کاری ساخته نیست ای کاش گفتنُ گلهمندی از بزرگ شدن هم راهی به جا نمیبرد
در مقابل
گویا تنها میتوان سپر انداخت و هستی ما بعدش را به جریان زمان سپرد و شاهد عینی دست و پا زدن آرزوها و اضحملال توانِش خود شد!
گفته میشود آدم در بدترین شرایط هم که باشد اگر به هدفش امید داشته باشد به آن خواهد رسید
اما
گاهی همین اجبار در انتخاب
گویی نامادری پتیارهای است که از ناکامی تو لذتها میبرد!
در این زمان دلت میخواهد به هر چه روانشناسی مثبتُ و چاکرا و یوگا و تلقین و پرانا و... دهنکجی کنی و بگویی چه کاسبیای به راه انداختهاید با سرپوش گذاشتن بر روی اصل قضیه!
فروغالزمان
پینوشت:
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل،
توانِ گریستن از سُویدای جان، توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.
انسان دشواری وظیفه است.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم
و منظرِ جهان را تنها از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و آنک اشارتِ دربانِ منتظر!
ـ دالانِ تنگی را که درنوشتهام به وداع فراپُشت مینگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
احمد شاملو