فروغ الزمان
چگونه در عصر حاضر دم از دنیای "ارتباطات" میزنیم؛
وقتی لمیده بر مبل یا دراز کشیده بر تخت؛ گوشی به دست بیتوجه به اطراف، نزدیکترین افراد دوروبرمان را نادیده میگیریم! صدایشان را نمیشنویم و یا شاید هم میشنویم اما درک نمیکنیم.
مجازی چه به روزمان آورد و چه شیرینی داشت که واقعی را رها کردیم...
روایتهایی از یاوری آدمیان گذشته اگر به گوشمان برسد؛ یا اسطوره میپنداریمشان یا افسانه!
چه از آن آدمیان یاریدهند و سخاوتمند مانده به جز نام!
آیا همین روابط مجازی برای انسان مدرن کفایت میکند؟
انسانی که در فضای وب لحظهای فردی را رها نمیکند؛ اگر به لحاظ فیزیکی در کنار همان شخص قرار گیرد آن همه توجه به او نشان نخواهد داد؛ چرا که بارها شاهد چنین موضوعی بودهایم.
آیا وقت آن نرسیده در نوع ارتباط برقرار کردنمان با آدمها بازاندیشی کنیم؟
آیا واقعا از شیوه کنونی ارتباطات خود، خشنودیم؟
و اگر
خیر؛
بهتر نیست تجدید نظری صورت گیرد؛ تا از این بیشتر اتمیزه نشدهایم!
پینوشت؛
بذرها سخت منتظر آبیاری بودند اما کشاورز حواسش پی سرسبزی
باغ همسایه بود که تر و تازه بودند...
برایشان دست تکان میداد، از ته دل به حال
صاحبشان غبطه میخورد؛
دلش میخواست تمام زمین همسایه را تصاحب کند؛
آنقدر غرق آن سبزهها شد که صدای بذرهای مزرعهاش را نشنید...
بذرهای عطشان دیگر توان ایستادگی نداشتند؛ نقش بر خاک شدند
اما
کشاورز
همچنان به چمن مصنوعی همسایه چشم دوخته بود!
فروغالزمان
.
دغدغه آدمها متفاوت است
وقتی نزدیک بیایی و بپرسی
تو کیستی و کجای جهانی...
.
ابتدا باید از متن فاصله گرفته و آنچه را حاشیه به حساب میآورم ؛ برایت تعریف کنم؛
یعنی بگویم من چه کسی نیستم؛ "من هیچ شباهتی به پرنسسهای دیزنیلند ندارم
.
عاشق رنگ و آهن و زرق و برق تصنعی نیستم"
نمیخواهم سردیسی از خود در میادین شهر به یادگار بگذارم و نیز خودم را تافتهای جدا بافته نمیدانم؛
زیرا
هر چقدر سعی کنم خویش را متمایز از کل فرضکنم، همین فردیتم را هم مدیون جامعه میدانم.
میخواهم همین گونه که هستم شناخته شوم؛
نه اینکه حالت فعلی من تقدس خاصی داشته و یا یک حقیقت ناب باشد، نه!
اما
فعلیتم برایم ارزشمند است، زیرا یک شبه بدان نرسیدهام، ایدهاش را از جایی سرقت نکردهام، مقلد کسی نبوده و مرید شخصی نیز نیستم
و شاید
ممکن است این حالت بعدها دستخوش تغییرات بنیادی قرار گیرد
اما
ترجیحم بر آن است با "فکر و تصمیم" خودم تطوری در هویتم رخ دهد نه با گزارههای تحمیلی عاقلانه یا عرف...:
عقل و عرفی که در طی تاریخ خود دچار دگرگونی میشوند چگونه مدعی حقانیتاند؟
اگر قرار باشد من به واسطه
خویش آیینی و بداعتم از اجتماع طرد شوم، آغوشم را با اشتیاق سمت انزوا میگشایم؛ زیرا بودن بین کسانی که نظرم را از وجودم پس میزنند؛ ظلم به خویشتن میدانم.
کیستم؟
موجودی که گمان میبرد میاندیشد و مختار است.
کجایم؟
در گسترهای که زبان مرزهایش را تحدید میکند.
#فروغ_الزمان
پینوشت:
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل،
توانِ گریستن از سُویدای جان، توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.
انسان دشواری وظیفه است.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم
و منظرِ جهان را تنها از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و آنک اشارتِ دربانِ منتظر!
ـ دالانِ تنگی را که درنوشتهام به وداع فراپُشت مینگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
احمد شاملو