شاید محال نباشد
پس از هزار سال
در صحرای سر سبزی...
خاکی باشم، مرغوب
باران، نمناکم کند
عطر گِل و به مشام بذری برسد...
شاید محال نباشد
تو دانهای باشی
که از سمت گندمزار
پی بستری در نهری غلتیده باشی
و از کنار خاک نمناک میگذری که منم...
شاید محال نباشد باران بزند!
باران که بزند
آب از نهر بالا خواهد آمد...
شاید محال نباشد بعد هزار سال و چند دقیقه
جریان آب
تو را
در بسترم بنشاند...
قول میدهم چنان تو را آغوش بگیرم
که در چشم به هم زدنی سبز شوی...
قول میدهم من همان پایین بمانم
و از قد کشیدنت حظ ببرم...
پس از آن مرا آرزویی نخواهد بود...
الّا
اگر دو هزار سال و چند دقیقه بعد به سرم بزند تا دوباره آدم شوم...
زمانی به هوش بیایم که سر بر سینه تو گذاشتهام
و تو درحال نوازش زلفکان من باشی...
شاید آدمها به خیالم نیشخند بزنند و بگویند
"این موجود آدمشدنی نیست"
چه فرقی دارد؟
بگذار هر چه میخواهند بگویند
مهم این است تو چه میگویی...
شاید محال نباشد همین لحظههای باهم بودنمان هزارسال بعد تکرار شود
آن وقت من از هزارسال بعدترش باید بنویسم...
حیف است که باید منتظر هزار سال باشم برای بودن دوباره با تو...
چقدر بیانصافیست حتی خاک هم که باشم باد مرا با خود خواهد برد...
و تو ساقه گندم که باشی از ریشه در خواهی آمد...
باد تو را کجا میبرد و مرا کجا؟
اما
"یادت" جایی ندارد جز در حصار قلبم
تا هستم خواهی ماند...
هر چقدر هم باد "سهمگین" باشد...
شاید محال نباشد
مگرنه؟
فروغالزمان
●●●
پینوشت:
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا
به گمانی که قدر
بر سر آن خسته ، گذاری بکند!
دستی از غیب برون آید و کاری بکند
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم
تا آز آن مهلکه –شاید- برهانیمش
به کناری برسانیمش!…
فریدون مشیری