باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۶ مطلب با موضوع «اشاعه(تجویزی)» ثبت شده است

سلام
سلام
سلام

می‌دونم خیلی وقته نبودم؛
بودما
اما اگر می‌نوشتم
نتیجه‌‌اش هیچ نبود غیر از ملالت و شکوه.
تابستون و حتی بهار باهام موافق نبود؛
البته بذارید سلب اراده نکنم؛
بهتره بگم خودم نتونستم باهاشون سازگار بشم.
چند دوره به شدت بیمار شدم؛ هم روح هم جسمی.
خلاصه از آخرین نوشته‌ام تا امروز
زندگیم کلی فراز و نشیب داشت.
.
یه مدتی داشتم همش به چرایی زیستنم فکر می‌کردم؛
اینکه اصلا چرا صبح‌ها باید بیدار شم
چرا از نو شروع کنم یه روز دیگه رو
چرا غصه‌ها تمومی نداره
چرا زندگی کنم، این همه آلام رو تحمل کنم
که آخرش بمیرم!
و تا هر اتفاقی پیش می‌اومد: اولین گریزم
فکر به خودکشی بود!
کلی از این دست افکار مزاحمِ زیست اصیل
تو سرم وُل می‌خورد که مانع از این می‌شد؛
بیامُ دستی به وبلاگ بکشم...
شاید همه در جایی از زندگی‌شون
به این مرحله برسن...
من از کتاب‌های اروین د.یالوم کمک گرفتم؛
تا حدی روش‌های اگزیستانسیالیسم کمکم کرد؛
از طرفی دوستان خوبی هم داشتم که دلسوزانه کنارم بودم و راهنماییم کردن؛ به کمک فلسفه و مباحث شناختی.
خوش‌بختانه مدتی هست که از اون بی‌رمقی بیرون آمدم، تونستم خودم رو تسلی بدم...
البته پادکست رواق هم این چند مدت گوش دادم؛
شنیدنش رو پیشنهاد می‌کنم.
.
زندگی کوتاهه؛
اگه چار ستون بدنتون سالمه؛ 
حتما خودتون رو با یه حرفه‌ای سرگرم کنین
که علاوه بر درآمد،
براتون جذاب باشه...
تایم پِرتی‌ نداشته باشید؛
با برنامه‌های کوتاه‌مدت پیش برید،
قوانینی برای خودتون بذارید که کاستی‌هایی که ممکنه تو اخلاق، رفتار کلا درونیاتتون باشه رفع بشه،
اگر هم کاستی نداره که محاسنتون رو زیادتر کنین...
سعی کنین آدم‌ها رو بشناسید، سریع بهشون برچسب نزدید، بدونیم با یه کار خوب؛ دلیل نمی‌شه آدمِ خوبی بشیم
با انجام یه کار بد هم هرگز آدم بدی نمی‌شیم!
اگر تجربیاتی مشابه من دارید؛
لطفا کامنت کنید.
برام جالبه بخونم و بدونم.
.
اکنونتون بر وفق مراد دلتون باشه.

 

 

 

فروغ‌الزمان
پی‌نوشت:
که زندگی دو سه نخ کام است...yessmiley

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۰ ، ۰۲:۱۶
فروغ الزمان

 

 

آیا  به راستی در زندگی هیچ پیشامدی قابل پیش بینی نیست؟
چرا؛

 به قطع می‌گویم گاهی خیلی موارد قابل پیش بینی‌اند؛
ذهن ساده ما در خوش بینانه‌ترین حالت خودش؛
پیشامد قطعی را رد می‌کند!
اما نمی‌دانم چرا ما آدم‌ها عادت داریم که گاهی خود را فریب بدهیم!
آخِر مگر از "خود" مهمتر وجود دارد؟
و دقیقا ماجرا همین است؛
هر گاه "خود" را به حاشیه ببریم؛
و هر چیز و شخص دیگری را ارجح بدانیم؛
عاقبتش ناخوشایند است!
(در باب ایثار موضوع متفاوت است؛ زیرا ایثار یک امر به شدت درونی است تا حدی که خود؛ "خودش" را فدای آن چیز یا فرد دیگر می‌کند تا خویشتن خود را
 مشعوف شود)
اما مادامی که ما برایِ هر آنچه غیر از خود است تلاش می‌کنیم؛
تا بدان وسیله خودِ ما مشعوف شود؛
در ادامه پشیمان خواهیم شد!

نمی‌دانم تا این جای مطلب؛
مضمون به درستی انتقال یافته است یا خیر؛
می‌خواهم در یک کلام بگویم؛
تا حدی حال خوشِ ما در گروِ زیستنِ با دیگران است؛
اما
نه تمام و کمال
چرا که آدمی همواره تنهاست؛
هرچقدر نزدیکی فیزیکی فشرده‌تر باشد
بازهم
آدمی در دنیای افکارش؛
تنهاست
به حدی که حتی
حین شرح افکارش پیش دیگری
باز هم در حالت اندیشه است؛
هیچگاه نمی‌توان تمام اندیشه را منتقل کند!
من
تا بدین سن نمی‌دانم چرایی زیستن خود

و

دیگران را نمی‌دانم
اما
تنها دریافته‌ام
برای گذران عمرم
هدفم؛ انسانیت باشد

ولی صرفا آدم نباشد...
یعنی
رسیدن به یک آدم اصلا و ابدا نباید نهایت آمال یک نفر باشد؛
بلکه
آدمی باید هدفی متعالی(ویژن) داشته باشد؛
و تمامِ دیگرانی که با آن‌ها خواه و ناخواه در حال مراوده است؛
او را در راستای آن چشم‌اندازمتعالی‌اش سوق دهند؛
این چنین در صورت عدمِ حضور دیگران
از خود تهی نخواهد شد.

 

فروغ الزمان

 

*  *  *
 

پی‌نوشت:

 

از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمی‌گیرم به هیچ.

 

استوارم چون درختی پابه‌جای
پیچکِ بی‌خانمانی را بگوی
بی‌ثمر با دست و پای من مپیچ.

 

مادرِ غم نیست بی‌چیزی مرا:
عنبر است او، سال‌ها افروخته در مجمرم

 

نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدت‌ها که من زین یاوه‌گویی‌ها کَرَم!

 

احمد شاملو, هوای تازه
احمد شاملو

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۸
فروغ الزمان

 

سری دوم:

از کشتهِ‌ی ما...

 

 

 

دیگر به ندرت می‌توان آدمی را یافت که از این روزگار و مردمش گله‌مند نباشد، دل‌ها آسایش و آرامشی را خواهان‌اند که گویی مدت‌های مدیدی است گم شده؛ در پیِ حسّی ناب که حال خوش را ارزانی دارد و همچنان در این هیاهو و آشفته‌بازار  به دنبال سادگی‌اند... 

چند روز پیش؛ همساده‌ی ما می‌گفت؛ کاش به سال‌های جنگ بازمی‌گشتیم؛

چشمانم از تعجب گرد شده بود، پرسیدم واقعا آن زمان را به اکنون ترجیح می‌دهید؟ با قاطعیت گفت: "البته" گفتم چطور ممکن است؟ 

گفت: "آن موقع‌ها دل‌هامان خیلی بیشتر صفا داشت،  جنگ بود اما همه به فکر یکدیگر بودیم، حالا جنگ نیست و خودمان دستی دستی داریم نان هم را آجر می‌کنیم؟ برای چه؟ دو لقمه نان و دو دست رخت بیشتر؟ آدم‌های امروزی دلشان می‌خواهد تک باشند؛ می‌خواهند یک تنه بدرخشند؛ به عمد می‌خواهد خودش را بالا بکشد و آن دیگری را پایین!" 

دیدم حق می‌گوید؛ فردیت چه بر سر آدمیزاد آورده است؟

همه می‌کوشند تا #خود را بالا بکشند؛ تمایل کمک به هم نوع کمتر دیده می‌شود، چه رسد به دستِ یاری!

چرا چنین شد؟ خب؛ قطعا پاسخش مفصل است؛ به تطور تاریخی و مدرنیسم و چه بسا پست‌مدرنیسم می‌توان ارجاع داد!

اما فارغ از این مفاهیم و مکاتب؛

چرا بشر از خود نمی‌پرسد؛ آن دیگری‌ای که من قصد دارم به اون فخر بفروشم

و به زبان خودمانی چند سر و گردن از او بالاتر باشم؛

اگر نباشد و به کل وجود نداشته باشد؛ من دیگر، من نخواهم بود

یعنی من حتی برای اثبات #خودم نیز نیازمندِ به دیگری‌ام؛

خوش بختانه در کنار ازدحام این افکار  "یک عاشقانه آرام"  نادر ابراهیمی را می‌خوانم؛

این کتاب برای لحظاتی هم که شده آدمی را از دنیای آهنین می‌رهاند و به جهان احساسات منعطف می‌برد؛

اگر شما  هنوز هم به عشق اعتقاد دارید؛ یک عاشقانه آرام را

آرام آرام شروع به خواندن کنید؛

قصد ندارم بگویم از عشق یک ایده‌آل تایپ بسازید که وقتی با واقعیتش روبه‌رو شدید؛ از تفاوتش یکّه بخورید اما

قصدم این است بگویم عشق را باید مثل "زمان" درک کنیم؛

عشق وجود دارد؛ یا از ازل وجود داشته و یا هر لحظه آفریده می‌شود،

 در هر دو صورت همواره در دسترس است ولی گاهی و چه بسیار حتی بی‌توجهی ما نسبت به درک عشق است که جوشش احساسات ناب را در رگ‌هامان می‌خشکاند و کرختی را به جایش می‌نشاند.

به قول جناب علاء: زندگی حلال کسانی که عاشق‌اند و صد البته حلال کسانی که عشق‌شان قدیمی؛ اما تازه است.

 

فروغ‌الزمان

 

پی‌نوشت:

تاریخ ثبت تصاویر: دوم مرداد نودوهشت

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۱۵
فروغ الزمان

هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی
چه ابرتیره‌ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمی‌شود...


همیشه دل کندن از روستا برام سخت بوده؛ گرچه اون جا عوامل زیادی برای دلزدگی وجود داره، خیلی از فقدان‌ها که هیچ جایگزینی براشون پیدا نمی‌شه...
اگرچه روستاها دیگه برق و اینترنت و گاز و جاده آسفالت و پست‌بانک و دستگاه خودپرداز ووو... و به تعبیری روستاشهر به شما می‌رن؛ اما هنوز با شهر خیلی متفاوتن...
هنوز گاو تو مزرعه‌ها می‌چره، هنوز خانمای روستایی بر این باورن که قشنگی حیاطشون به مرغ و جوجه و اردک و بوقلمون و غازه، هنوز هم بهار که می‌شه رودها از سر کوه‌ها جاری‌ می‌شن سمت شالیزارها تا رنج‌ها رو سیراب کنن.

هنوز مادربزرگا روسری‌شونو مثل قدیم بالای سرشون گره می‌زنن، پدربزرگا کلاه مخصوص سر می‌کنن...
تابستون موقع درو محصول مرد و زن دوش به دوش هم زیر نور آفتاب کار می‌کنن...

خلاصه اینکه هنوز تو بعضی خونه‌ها بخاری هیزمی پیدا میشه، بشکه‌های نفت هم همینطور...

حس تخم مرغ آوردن از لونه مرغ و حس خودبسندگی چیدن سیب و پرتقال از درخت هیچ وقت با زندگی شهری قابل مقایسه نیست ولی از مزیت‌های شهر هم کم نیستن اما من اینجام تا سوگیرانه از روستا بنویسم...

از روزی که فارغ‌التحصیل شدم و از تهران رفتم روستا، تا به این روز که برگشتم، دو ماه و ۱۶ روز گذشته...

طی این چند وقت انتظار حسِّ ثابت لحظاتم بود در کنار کارهای ثابت یا موقتم؛
کارهای ثابت مثل علف چیدن و شیر دوشیدن و چیدن محصولات باغ؛ گوجه فرنگی، خیار، آلوچه و زردآلو و این اواخر چیدن انگور، عوض کردن خاک گلدون‌ها و آبیاری گل و باغ و خوندن کتاب،
و کارای موقت مثل درو و برداشت شالی از شالیزار، شخم زدن باغ با بولوک(وسیله‌ای که بعد از شخم زدن زمین با بیل استفاده می‌شه) و چیدن نعناع و پختن رب آلوچه و درست کردن لواشک و جارو زدن حیاط...

و بالآخره روزی که مشخص شد قراره برگردم تهران برای ارشد، هم خوشحال بودم هم دلم برای کارهام تنگ شد، دلم برای پدربزرگم تنگ شد، اون وقتا یادم داد چجوری شیر بدوشم، غروب که می‌شد به کمک هم شیر می‌دوشیدیم، روحش شاد ...
کاش نی زدن رو هم ازش یاد می‌گرفتم، کاشی‌کاری و آسفالت کردن و کچکاری یادم داد، کار با داس و چکش و اره رو هم‌، درست کردن پرچین چوبی، و ...
یهو دلم برای همه این کارا تنگ شد، دیگه خودش نیست اما باز تو اون حیاط و اون خونه حس نزدیکی بیشتری دارم بهش...

گاهی فقدان‌ها هیچ جایگزینی ندارن...
و افسوس!

همین که خاطرات قشنگی به یادگار می‌مونه
همین که
بوی شالیزار
بوی گِل
بوی برنج گرم
بوی خاک ارّه
عطر پوست پرتقال و لیمو
منو یاد روزایی می‌ندازه که شاد بودم و رها
و هنوزم یادآوریش
برام لذت‌بخشه برام کفایت می‌کنه.

پی‌نوشت:
و ما
در معبر زمان و زمانه
همواره به دو راه، سه راه
و یا
چهار راه‌هایی برمی‌خوریم
که
چندراهی‌هایی با عابران نو و مسافران خاص
چون باد
ما را با خود خواهد برد...
اما
کدام سو؟

در کدامین جهت به پرواز درآمده‌ایم؟

والعصر( و سوگند به زمان).


فروغ‌الزمان

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۱۹
فروغ الزمان

 

 

ذهن ما محل آمدورفت هزاران اندیشه است که با گزینش 
به برخی افکار بال و پر می‌دهد.
پایان روز، درست مانند زمانی است که پس از یک خرید مفصل از بازار برگشته‌ای و وسیله‌های نو را بسیار دوست داری و دلت می‌خواهد دائم نگاهشان کنی و هر چه زودتر از شر وسیله‌های کهنه و مستعملت رها شوی...

خواهان آنی
افکار جدید روزت را نگهداری؛ البته نه تا همیشه، تا زمانی که دلت را نزده باشد و دسته‌ دیگر افکار هم ذهنت را درگیر می‌کند که دوستشان نداری و از آن‌ها فراری هستی!
نوشتن علاوه بر سروسامان دادن به اندیشه‌های دوست داشتنی‌ات، کمک می‌کند آن‌ها ناب بمانند و کامل...
هنگامی تکلیفت با این دست اندیشه‌هایت روشن شد و مطمئن شدی که منظم و جامع با به تحریر درآوردنشان، ماندگار شده‌اند، نوبت به افکار ناخوشایند می‌رسد؛
دوست داری یکباره از خاطرت محو شود اما نه...
به این فکر می‌کنی به این قبیل فکرها هم نیاز داری... پشیمانی، تردید، احساس شکست، حس تباهی، فکر مفید نبودن، احساس پوچی و ... همه افکاری که سعی می‌کند حال خوش الآنت را بگیرد و ملامتت کند که تو اشتباهاتی داشته‌ای...
نه...
نباید از این افکار گریخت، باید اشتباهات را با جانِ دل پذیرا بود، بدون خطا هیچ آدمی مجرب نمی‌شود، خطاست که باعث می‌شود قدر نکویی و درستی را بدانیم، اگر اشتباهات در زندگی ما نباشد ما آدم‌های خامی به بار می‌آییم که فقط درس‌هایی زبان به زبان شنیده‌ایم...
زندگی به خطر کردنش می‌ارزد، خطر و خطا فراز و فرودهایی در زندگی پدید می‌آورند که آدم تازه متوجه می‌شود کجاست و برای رهایی از منجلاب چه باید کند.
وقتی خودت برای بالا کشیدنت تقلا می‌کنی قدر زندگی را بهتر درک می‌کنی.
پس چه خوب چه ناخوشایند، اندیشه‌هایت را بنویس...
بگذار بمانند،
خطاهایت ماندگار شوند برای عبرت
و
سرافرازی‌هایت برای عزت
بنویس و ماندگارشان کن.

 

فروغ‌الزمان

 
پی‌نوشت:
 
 ﴿ن وَالْقَلَمِ وَ مَا یَسْطُرُونَ/ قلم
 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۰۱:۴۵
فروغ الزمان

 

برای کاشتن بذر حتما که نباید کشاورز بود!
می‌توان در هر قالبی که هستی بمانی  

و 
بذر بپاشی...
می‌توانی معلم باشی و بذر دانش بپاشی...
پزشک باشی و سلامتی بنشانی...
مادر باشی و محبت به‌بار بیاوری...
پاکبان باشی و پاکی ثمرت باشد...
و...
می‌توانی در قالب عاشق
بذری از عشق در دلی بکاری...

 

حالیا 

به سان دانش که برای فراگیرشدن نیاز به بودن معلمی دارد
مانند سلامتی که دست به دامن طبیب و طبابت است
و مثل محبت که نمود عالیش "مادر" و "مادرانگی" است....
و همانا برای ایجاد و دوام پاکی و بی‌آلایشی وجود پاکبان حتمی است

بذر عشقی که در دلی کاشته شده
به وجود عاشق نیاز دارد
تا 
تاب  بیاورد تاریکی خاک را قبل از شکفتنش
آری

 برای رشد...

معشوق؛
در قبال دلی که شیفته‌اش کرده مسئول است‌...

 

●●●

پ‌ن:

حال ثمره عاشقی

از منظر هر صاحب‌دلی تفاوت دارد..

 

فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۶
فروغ الزمان