باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • abounasrimz

 

.
دغدغه آدم‌ها متفاوت است
وقتی نزدیک بیایی و بپرسی
تو کیستی و کجای جهانی...
.
ابتدا باید از متن فاصله گرفته و آنچه را حاشیه به حساب می‌آورم ؛ برایت تعریف کنم؛
یعنی بگویم من چه کسی نیستم؛ "من هیچ شباهتی به پرنسس‌های دیزنی‌لند ندارم
.
 عاشق رنگ و آهن و زرق و برق تصنعی نیستم"

نمی‌خواهم سردیسی از خود در میادین شهر به یادگار بگذارم و نیز خودم را تافته‌ای جدا بافته نمی‌دانم؛ 
زیرا
هر چقدر سعی کنم خویش را متمایز از کل فرض‌کنم،  همین فردیتم را هم مدیون جامعه می‌دانم.

می‌خواهم همین گونه که هستم شناخته شوم؛

نه اینکه حالت فعلی من تقدس خاصی داشته و یا یک حقیقت ناب باشد، نه!

اما
فعلیتم برایم ارزشمند است، زیرا یک شبه بدان نرسیده‌ام، ایده‌اش را از جایی سرقت نکرده‌ام، مقلد کسی نبوده و مرید شخصی  نیز نیستم
و شاید 
ممکن است این حالت  بعدها دست‌خوش تغییرات بنیادی قرار گیرد
 اما
ترجیحم بر آن است با "فکر و تصمیم" خودم تطوری در هویتم رخ دهد نه با گزاره‌های تحمیلی عاقلانه یا عرف...:

عقل و عرفی که در طی تاریخ خود دچار دگرگونی می‌شوند چگونه مدعی حقانیت‌اند؟
اگر قرار باشد من به واسطه 
خویش آیینی و بداعتم از اجتماع طرد شوم، آغوشم را با اشتیاق سمت انزوا می‌گشایم؛ زیرا بودن بین کسانی که نظرم را از وجودم پس می‌زنند؛ ظلم به خویشتن می‌دانم.
کیستم؟
موجودی که گمان می‌برد می‌اندیشد و مختار است.
کجایم؟
در گستره‌ای که زبان مرزهایش را تحدید می‌کند.
#فروغ_الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۰۲:۱۱
فروغ الزمان

 

شاید دلتنگیُ و دلگیری بخشی از حالت فعلیم را تشریح کند، چقدَر فاصله گرفتن از سنین نوجوانی و پذیرش مسئولیت در قبال آینده هولناک است؛ دوره کارشناسی دغدغه‌های کنونی را تا به بدین حد نداشت؛ نمی‌خواهم بگویم ای کاش آن دوره تا ابد ادامه داشت نه؛ اما مواجه شدن با اتمامش، بشدت دردناک است...
دلتنگی برایِ...
برای اتاق چهارنفرمون و همساده‌هامون؛ نیلو، عقیق، عظیمه، فاطمه، فائزه...
برای دانشکدمون
برای سردر صندوق صدقاتی‌مون که سوژه‌مون بود...
برای کلاسا، نیمکت‌ها..
برای اون حسِّ رهایی
کم مسئولیتی، برای آزادی‌هامون...
بی‌مهابا بودنامون...
برای کنترل پروژکتور گرفتنمون از آقای فراهانی...
حتی برای اونا که سایشون رو با تیر می‌زدیم...
حس می‌کنم قلبم قدرت تحمل این حجم از درد رو یه جا نداره...
دلم مهربانوجانم زهرای عزیزم رو می‌خواد، زهرایی که از خوابش برای آروم کردن بقیه می‌گذشت...
دلم برای مهربونی‌های عظیمه یک ذره شده..‌.
با اون زنبیل پر از داروهای گیاهیش دوای دردامون بود،
دلم برای صبح بیدار شدنای عقیق..‌
درس خوندن و سه تا درمیون کلاس اومدنای نیلو...
برای دعواهام با فاطمه و کل کل با فائزه یک ذره شده...
دلم برای غرغرزدنای عاطی، استرس‌های تمنا تنگ شده
و چقدر دلتنگی‌های دیگه هستُ و هی عقل انکارشون می‌کنه...

دلم برای خودم تو اون زمان‌ها تنگ شده، سال‌های ۹۶ و ۹۷ و ۹۸ سال‌های فوق‌العاده‌ای بودن، دلم برای کلاس اندیشه استاد کاشی دانشکده حقوق به شدت تنگ شده، کلاس دکتر خویی، دکتر حیدری، استاد اردبیلی
امیدوارم باز بتونم شاگردی کنم ...

و چه جبرسنگینیه مواجه شدن با فقدان دوست، فضا، حال، حس...

پی‌نوشت:

احوال پریشان‌تر از آن است که کلماتی در قالب عبارات یارای شرحش باشند، شاید با نوشتن تنها اندکی از این درد عظیم فروکاسته شود اما بخش عظیمی تا همراه من است...
مگر آنکه هر از چندگاهی غبار فراموشی بر گِرد صورتش بنشیند.
گله از چه توان کرد؟
از آشنایی‌ها؟
از اختیار؟
از جدایی؟
گله از خود؟ یا دیگری...
تسکین تسکین تسکین... با خاطرات خوش، خاطرات خوش در کنار انسان‌ها،
و
عادت
عادت و سازگاری برای تداوم..

برای بقا!
اما
بقاء؟
به چه کار!

اگر با وجود آدمی به بخش اعظمی ازین هستی
بی‌سرومان منظم لطمه‌ای وارد نشود
شاید شاید شاید...
در نهایت
بن‌بستی را آباد کند!

و زمان ناخواسته ما را خواهد برد..
فروغ‌الزمان


پسا پی‌نوشت:
مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر

از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده می‌کند.

احمد شاملو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۳۰
فروغ الزمان