باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۶ مطلب با موضوع «ریگ‌های روان(انتقادی)» ثبت شده است

 

 

 

دریافت

 

 

انسان جدای از آنکه در گزینش محل زندگی کودکی هیچ نقشی نداشته اما اکنون محال است آن دوران را بدون در نظر داشتن فضای فیزیکی به یاد آورد؛ فضای که هم بر وی تأثیر گذار بوده و و متقابلاً از او تاثیراتی پذیرفته است.
اگر از همان کودکی توانسته باشیم با فضای زندگی خود ارتباط بگیریم با گذشت زمان نسبت به آن مکان حس تعلقی پیدا خواهیم کرد؛ حسی که به مرور عمیق‌تر شده و مانند سایر احساسات آنی جلوه‌گر نمی‌شود.
حس تعلق به محله آدمی را به یک گروه نسبتا بزرگ متعلق می‌کند؛ گروهی که بعد از خانواده شاید نزدیک ترین و معتمدترین گروه در زندگی فرد به حساب آید.
به دنبال تعلق گروهی، هویت‌بخشی تازه‌ای در او شکل می‌گیرد و این حس تعلق گاهی موجب می‌شود تا فرد خود را با محله‌اش تعریف کند‌.
عضویت در گروه نقش‌هایی را به دنبال دارد و لازمه هر نقشی انجام وظیفه‌ای مشخص است، از سویی انجام وظیفه نیز احساس موثر و مفید بودن به ارمغان
آورده و به نوبه خود پوچ‌گرایی را نفی می‌کند.
به همان اندازه که تعلق فرد به محله بیشتر است تمایل به شرکت در برنامه‌های عمومی محله نیز افزایش می‌یابد؛
چنین شخصی درد محلی‌هایش را در خود می‌پندارند شادی آنان را نیز شادی خود تلقی می‌کند، چنین همبستگی در داخل خانواده آغاز شده و به اجتماع بزرگتری تحت عنوان محله تسرّی می‌یابد.
زندگی در یک اجتماع منسجم به تبع مزایا و معایبی را به دنبال خواهد داشت؛
تفاوت بین جمع گرایی و فردگرایی را در مقایسه بین شهرنشینی جدید در مقابل روستا نشینی قدیم می‌توان دریافت.

هرچند شهری شدن پدیده‌ای مدرن و ضروری و غیر قابل پیشگیری است؛ حتی گاهی توسعه در شهری شدن تعریف شده و در نهایت یک حرکت مثبت رو به جلو به به شمار می‌آید اما می‌خواهم مخاطب این متن فراسوی اینکه شهری شدن امری قابل پیشگیری است یا خیر، بین زندگی فردگرایانه مدرن و زندگی اجتماع محور قدیمی یکی را انتخاب کند
.


پی‌نوشت:

حالا فرسنگ‌ها از محل زندگی کودکی‌ام دورم، سوار تاکسی می‌شوم و پی کارهای روزمره‌ام می‌روم و می‌دوم ...
و ناگهان از رادیو یک آهنگ فولکلور پخش می‌شود، تمام زندگیم در گذشته پیش چشمانم جان تازه می‌گیرد،
وضعیتم بیشتر شبیه تبلیغات مواد شوینده‌ای است
که یک دفعه رنگ‌های خاکستری صفحه نمایشگر، یکدست سبز و پر طراوت می‌شوند...
آهنگ " گیلان، گیلان همیشه بهاره گیلان" پخش می‌شود؛
حالا من در نقطه‌ای از کلانشهری هستم که دسترسی‌ام به هر آنجا که اراده کنم میسر است؛اما چرا حسی را در این جا گم کرده‌ام؟
راننده تاکسی صدای رادیو را کم می‌کند؛
در دل به خود می‌گویم احتمالا زبان آهنگ را درست متوجه نمی‌شود
و حالا
به این می‌اندیشم که من چه نسبتی با این فضا دارم
و
چرا تمام شهر برای من غریبه‌گانی کامل‌اند؟
و چرا ما زبان مشترک نداریم؛
اصطلاحات یکدیگر را به درستی در نمی‌یابیم...

یاد بازار ماهی‌فروشان رشت میفتم؛
و آهنگ خاطره‌انگیز بازار مُج شاهرخ شیردوست.

من تمام شهر را به دنبال نمادها و استعاره‌هایی‌ام تا حتی شده تلویحا مرا یاد فضای خردسالی‌ام بیندازد...

وقتی به درختان نگاه می‌کنم؛ چشم از دیدن ریشه‌هاشان فرو می‌بندم، چون خاک این جا شبیه زمین سرسبز کودکی‌ام نیست...
چگونه حس تعلق به فضایی پیدا ‌کنم که هیچ خاطره‌ای در آن نمی‌یابم و از طرفی
در محله‌ی کودکی‌ام
باغ‌ها جنگلی از آپارتمان‌ند؛ جای درختان تنومندی که به آن‌ها تاب می‌بستم نه تنها خالی، بلکه پر شده‌اند!

و انسان
همین انسان شهری شده و مدرن
این چنین توانسته نقش خاطرات فردی و جمعی که تجسمش را فضای فیزیکی محل جست‌وجو می‌کردیم؛ برهم زند.

حالیا به کدامین سو پناه ببرم؟

 فروغ‌الزمان

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۸ ، ۰۴:۰۹
فروغ الزمان

 

 

 

جا می‌گذاریم بخشی از خودمان را
در کوچه پس کوچه‌های شهرها و آبادی و ...
و آن هنگام که در مسیر آشنا قرار می‌گیریم
 یافتن موقتی بخشی از وجود خویش، معشوفمان می‌کند...
اما
تا ابد نمی‌توان ماند
دلمان برای تکه‌های دیگرمان تنگ می‌شود
گام برمی‌داریم؛ 
بخش پیوند شده‌ی فعلی از ما جدا می‌شود و دوباره می‌رود سر جایش...
گاهی به روی نیمکتی، وقت‌هایی زیر سایه درختی، کنار بوته‌ای و....
اما
زود به زود سنگ‌فرش‌ها را تغییر می‌دهند، رنگ ساختمان‌ها و نماشان را عوض می‌کنند...
خاطرات جمعی ما نیز از هجوم این تغییرات منهدم می‌شود.
روزی تکه آخرمان جایی باز می‌ماند؛ جایی که بعدها ممکن است برجی قد علم کند، نیروگاه اتمی ساخته شود و ...
اما
دلم می‌خواهد آن جایی که من تمام می‌شوم؛
درخت بروید، درختی سبز؛ زیتون...
و
کبوتران سفید بر فرازش به فراخی بال و پر بگشایند و به پرواز درآیند.

فروغ الزمان

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۸ ، ۰۲:۵۳
فروغ الزمان

 

چگونه در عصر حاضر دم از دنیای "ارتباطات" می‌زنیم؛
وقتی لمیده بر مبل یا دراز کشیده بر تخت؛ گوشی به دست بی‌توجه به اطراف، نزدیک‌ترین افراد دوروبرمان را نادیده می‌گیریم! صدایشان را نمی‌شنویم و یا شاید هم می‌شنویم اما درک نمی‌کنیم.
مجازی چه به روزمان آورد و چه شیرینی داشت که واقعی را رها کردیم...
روایت‌هایی از یاوری آدمیان گذشته اگر به گوشمان برسد؛ یا اسطوره می‌پنداریمشان یا افسانه!

چه از آن آدمیان یاری‌دهند و سخاوتمند مانده به جز نام!
آیا‌ همین روابط مجازی برای انسان مدرن کفایت می‌کند؟
انسانی که در فضای وب لحظه‌ای فردی را رها نمی‌کند؛ اگر به لحاظ فیزیکی در کنار همان شخص قرار گیرد آن همه توجه به او نشان نخواهد داد؛ چرا که بارها شاهد چنین موضوعی بوده‌ایم.

آیا وقت آن نرسیده در نوع ارتباط برقرار کردنمان با آدم‌ها بازاندیشی کنیم؟

آیا واقعا از شیوه کنونی ارتباطات خود، خشنودیم؟
و اگر
خیر؛
بهتر نیست تجدید نظری صورت گیرد؛ تا از این بیشتر اتمیزه نشده‌ایم!

 

پی‌نوشت؛


بذرها سخت منتظر آبیاری بودند اما کشاورز حواسش پی سرسبزی 

باغ همسایه بود که تر و تازه بودند...

برایشان دست تکان می‌داد، از ته دل به حال

 صاحبشان غبطه می‌خورد؛

دلش می‌خواست تمام زمین همسایه را تصاحب کند؛

آنقدر غرق آن سبزه‌ها  شد که صدای بذرهای مزرعه‌اش را نشنید...

بذرهای عطشان دیگر توان ایستادگی نداشتند؛ نقش بر خاک شدند

اما

کشاورز

همچنان به چمن مصنوعی همسایه چشم دوخته بود!

 

فروغ‌الزمان

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۲:۲۴
فروغ الزمان
  • abounasrimz

 

.
دغدغه آدم‌ها متفاوت است
وقتی نزدیک بیایی و بپرسی
تو کیستی و کجای جهانی...
.
ابتدا باید از متن فاصله گرفته و آنچه را حاشیه به حساب می‌آورم ؛ برایت تعریف کنم؛
یعنی بگویم من چه کسی نیستم؛ "من هیچ شباهتی به پرنسس‌های دیزنی‌لند ندارم
.
 عاشق رنگ و آهن و زرق و برق تصنعی نیستم"

نمی‌خواهم سردیسی از خود در میادین شهر به یادگار بگذارم و نیز خودم را تافته‌ای جدا بافته نمی‌دانم؛ 
زیرا
هر چقدر سعی کنم خویش را متمایز از کل فرض‌کنم،  همین فردیتم را هم مدیون جامعه می‌دانم.

می‌خواهم همین گونه که هستم شناخته شوم؛

نه اینکه حالت فعلی من تقدس خاصی داشته و یا یک حقیقت ناب باشد، نه!

اما
فعلیتم برایم ارزشمند است، زیرا یک شبه بدان نرسیده‌ام، ایده‌اش را از جایی سرقت نکرده‌ام، مقلد کسی نبوده و مرید شخصی  نیز نیستم
و شاید 
ممکن است این حالت  بعدها دست‌خوش تغییرات بنیادی قرار گیرد
 اما
ترجیحم بر آن است با "فکر و تصمیم" خودم تطوری در هویتم رخ دهد نه با گزاره‌های تحمیلی عاقلانه یا عرف...:

عقل و عرفی که در طی تاریخ خود دچار دگرگونی می‌شوند چگونه مدعی حقانیت‌اند؟
اگر قرار باشد من به واسطه 
خویش آیینی و بداعتم از اجتماع طرد شوم، آغوشم را با اشتیاق سمت انزوا می‌گشایم؛ زیرا بودن بین کسانی که نظرم را از وجودم پس می‌زنند؛ ظلم به خویشتن می‌دانم.
کیستم؟
موجودی که گمان می‌برد می‌اندیشد و مختار است.
کجایم؟
در گستره‌ای که زبان مرزهایش را تحدید می‌کند.
#فروغ_الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۰۲:۱۱
فروغ الزمان

این روزها دلم می‌خواهد به سرزمین برهوتی سفر‌کنم
جایی که نه آباد باشد و نه نشان از آبادی
دور تا دور خاک باشد و گرد و غبار


جانم از این همه شلوغی به لب رسیده است
بیزارم از هر چه در اطرافم می‌بینم

این جا "انتخاب" به من پوزخند می‌زند؛
انتخاب جبر دائمی و مسلمی است که میان هستی جولان می‌دهد
اما به ادعای خودش؛ مظهر آزادی است!


از دست گوشه‌نشینی و خودخوری کاری ساخته نیست ای کاش گفتنُ گله‌مندی از بزرگ‌ شدن هم راهی به جا نمی‌برد

در مقابل
گویا تنها می‌توان سپر انداخت و هستی‌ ما بعدش را به جریان زمان سپرد و شاهد عینی دست و پا زدن آرزوها و اضحملال توانِش خود شد!

گفته می‌شود آدم در بدترین شرایط هم که باشد اگر به هدفش امید داشته باشد به آن خواهد رسید
اما

گاهی همین اجبار در انتخاب 
گویی نامادری پتیاره‌ای است که از ناکامی تو لذت‌ها می‌برد!

در این زمان دلت می‌خواهد به هر چه  روان‌شناسی مثبتُ و چاکرا و یوگا و تلقین و پرانا و... دهن‌کجی کنی و بگویی چه کاسبی‌ای به راه انداخته‌اید با سرپوش گذاشتن بر  روی اصل قضیه!

 


فروغ‌الزمان

 


پی‌نوشت:

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:

توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن

توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل،

توانِ گریستن از سُویدای جان، توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی

توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.

انسان دشواری وظیفه است.

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم

و منظرِ جهان را تنها از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و

اکنون آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و آنک اشارتِ دربانِ منتظر!

ـ دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام به وداع فراپُشت می‌نگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!

(چنین گفت بامدادِ خسته.)

احمد شاملو

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۶
فروغ الزمان

ما فکر می‌کنیم آزادیم در فکر، عمل، زندگی...حال با توهم آزادی خودمان را در چارچوبی می‌گنجانیم و هر آنکه را نتوانیم داخل قالب خودساخته‌یمان جا دهیم، "دیگری" می‌نامیم، سپس شروع به پس زدن " دیگران" می‌کنیم؛ 
آنچنان بر عقایدی که حاصل ترکیبی از بُعد زمان و مکان‌اند پافشاری می‌کنیم گویی خودمان تصمیم گرفته در چه برد و دامنه جغرافیایی چشم به جهان بگشاییم و زمان دقیق تولدمان را از پیش معین کنیم...
نمی‌توانیم درک کنیم "دیگران" نیز تحت قالبی خود را تعریف می‌کنند؛ پنداری دیگران بین زمین و آسمان دست‌وپا می‌زنند و چشم به راه دست یاری ما هستند...
حال آنکه حتی در انتخاب نامی که با آن خطاب و معرفی شده‌ایم نیز هیچ دخالتی نداشته‌ایم، چه بسا شاید به یدک کشیدن نام خانوادگی‌یمان نیز مفتخر باشیم...
آیا می‌توانیم  یقین پیدا کنیم در زمان جنگ جهانی دوم در اردوگاه‌های آشوویتس بودیم یا در لشگر سربازان هیتلر...
احتمالا کمتر کسی خود را در صفوف سربازان نازی قرار می‌دهد، اما چه کسی واقعا دلش می‌خواهد در کوره آتش بسوزد؟
اعلام بی‌طرفی هم نظری است به شرط آنکه دنیا را به دو بلوک خوب‌ها و بدها تقسیم نکرده باشیم.
اما آیا واقعا می‌شود ستم را دید و بی‌طرف بود؟ خود بی‌طرفی در این‌جا ستم نیست؟
اصلا ستم بر یهود یا ستم علیه نازیسم؟
چه کسی را باید ملامت کرد و ملامتگر کیست؟
نژاد برتر چارچوبی بود که ما و دیگرانی از آن زاده شد؛ "مای" برتری که از دل دموکراسی به آن مشروعیت بخشیده شد؛
اینک می‌پنداریم ندای "هل من ناصر ینصرنی" را با گوش جان شنیده و قالب خوب‌ها را تصاحب کرده و طرف حق را گرفته‌ایم...
طلایه‌داران و مبلغان انصافیم و مجریان عدالت، از طرفی هم مخطیان نادمِ و خوف و رجاء دائِم..
تحجرمان را نمی‌بینیم زیرا به نفعمان نیست، از سویی بر انعطاف دیگران خرده می‌گیریم!
خودمان را فریب می‌دهیم یا دیگران؟
چشم بر چه می‌بندیم؟ 
در خلوت به چه می‌اندیشیم و در جمع چه بیان می‌کنیم؟
کم‌فروشی در روراستی با خود؟
در دلمان چه می‌گذرد و در سر چه می‌پرورد؟
■■■
پی‌نوشت:

سپاس خدایی را سزاست که اندیشه را آفرید و بشر را به اندیشیدن فراخواند، به قلم سوگند یاد کرد آنگاه فرمود: "إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ"
همانا خود، بر دل‌ و اندیشه‌یمان آگاه‌تر است.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۵۰
فروغ الزمان