باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۸ مطلب با موضوع «گاه‌نوشت» ثبت شده است

 

شاید دلتنگیُ و دلگیری بخشی از حالت فعلیم را تشریح کند، چقدَر فاصله گرفتن از سنین نوجوانی و پذیرش مسئولیت در قبال آینده هولناک است؛ دوره کارشناسی دغدغه‌های کنونی را تا به بدین حد نداشت؛ نمی‌خواهم بگویم ای کاش آن دوره تا ابد ادامه داشت نه؛ اما مواجه شدن با اتمامش، بشدت دردناک است...
دلتنگی برایِ...
برای اتاق چهارنفرمون و همساده‌هامون؛ نیلو، عقیق، عظیمه، فاطمه، فائزه...
برای دانشکدمون
برای سردر صندوق صدقاتی‌مون که سوژه‌مون بود...
برای کلاسا، نیمکت‌ها..
برای اون حسِّ رهایی
کم مسئولیتی، برای آزادی‌هامون...
بی‌مهابا بودنامون...
برای کنترل پروژکتور گرفتنمون از آقای فراهانی...
حتی برای اونا که سایشون رو با تیر می‌زدیم...
حس می‌کنم قلبم قدرت تحمل این حجم از درد رو یه جا نداره...
دلم مهربانوجانم زهرای عزیزم رو می‌خواد، زهرایی که از خوابش برای آروم کردن بقیه می‌گذشت...
دلم برای مهربونی‌های عظیمه یک ذره شده..‌.
با اون زنبیل پر از داروهای گیاهیش دوای دردامون بود،
دلم برای صبح بیدار شدنای عقیق..‌
درس خوندن و سه تا درمیون کلاس اومدنای نیلو...
برای دعواهام با فاطمه و کل کل با فائزه یک ذره شده...
دلم برای غرغرزدنای عاطی، استرس‌های تمنا تنگ شده
و چقدر دلتنگی‌های دیگه هستُ و هی عقل انکارشون می‌کنه...

دلم برای خودم تو اون زمان‌ها تنگ شده، سال‌های ۹۶ و ۹۷ و ۹۸ سال‌های فوق‌العاده‌ای بودن، دلم برای کلاس اندیشه استاد کاشی دانشکده حقوق به شدت تنگ شده، کلاس دکتر خویی، دکتر حیدری، استاد اردبیلی
امیدوارم باز بتونم شاگردی کنم ...

و چه جبرسنگینیه مواجه شدن با فقدان دوست، فضا، حال، حس...

پی‌نوشت:

احوال پریشان‌تر از آن است که کلماتی در قالب عبارات یارای شرحش باشند، شاید با نوشتن تنها اندکی از این درد عظیم فروکاسته شود اما بخش عظیمی تا همراه من است...
مگر آنکه هر از چندگاهی غبار فراموشی بر گِرد صورتش بنشیند.
گله از چه توان کرد؟
از آشنایی‌ها؟
از اختیار؟
از جدایی؟
گله از خود؟ یا دیگری...
تسکین تسکین تسکین... با خاطرات خوش، خاطرات خوش در کنار انسان‌ها،
و
عادت
عادت و سازگاری برای تداوم..

برای بقا!
اما
بقاء؟
به چه کار!

اگر با وجود آدمی به بخش اعظمی ازین هستی
بی‌سرومان منظم لطمه‌ای وارد نشود
شاید شاید شاید...
در نهایت
بن‌بستی را آباد کند!

و زمان ناخواسته ما را خواهد برد..
فروغ‌الزمان


پسا پی‌نوشت:
مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر

از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده می‌کند.

احمد شاملو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۳۰
فروغ الزمان

همیشه در اوج ناراحتی تنها و تنها، امید به بهتر شدن اوضاع آدمی را به ادامه زندگی وا می‌دارد...
حالیا "امید" به نظر نگارنده، یکی از راه‌های مقابله با توقف و ایستایی نیست بلکه تنها راه آن است.
حال امیدوار بودن به چه؟
بی شک از نظر نگارنده اُمید به معنای خوش خیالی و انرژی مثبت و مهندسی ذهن زیبا نیست؛ بلکه مقصود
اعتماد و اطمینان به سرمایه است.
چه سرمایه‌ای؟
انسان آینده‌نگر اگر چه در "حال" به سر می‌برد، اما از آینده غفلت نمی‌کند و در همین راستا
کارهایی انجام می‌دهد که در آتیه بتواند روی آن‌ها حساب کند...
کارها همان پس‌اندازهایش هستند...

حال چنین فردی در مقابل تاثرات و آلام منفعل نخواهد بود؛ بلکه با دلگرمی به سرمایه‌ی از پیش اندوخته می‌تواند بر غم "لحظه" فارغ آید.
انسان ضعیف به سان پشه‌ای در برابر اندک بادی سپر انداخته و تسلیم می‌شود؛
چرا که از فقدان سرشار است، حق دارد همواره بترسد، چرا که اندوخته‌ای برای امیدواری از خود ندارد.

 

فروغ‌الزمان

پی‌نوشت:
سپاس خدایی را سزاست که عقل را در اختیار آدمی قرار داد و به تبع قدرت شناسایی نیک و از شرّ.
سپاس خدایی را که به اندازه تلاش آدمی، پاداشی درخور به او عطا فرمود؛
به حق "إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً"...
و سپاس‌ خداوندی را که راهنمایان نیکو بر سر راه آدمی قرار می‌دهد.



و حافظِ جان چه نیکو در فال ما گفت:

رونق عهد شباب است دگر بستان را
می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۲
فروغ الزمان




گاهی چه اتفاق‌هایی می‌افتد، آدم در حیرت غوطه می‌خورد.
داستان از جایی شروع شد که من آشنایی را طبق روال معمولم بلاک کردم اما چند سال بعد تصمیم گرفتم آنبلاکش کنم.
از طرفی قرار شد حضوری در روزی از روزهای دانشگاه یکدیگر را ببینیمُ و از گذشته‌ها بگوییم.
پس از اتمام صحبت‌ها او گفت که سر کلاس دکتر کاشی می‌رود؛ پیشنهاد داد که با هم برویم؛ پذیرفتم.
دیگر مداوم حدود یکماه به کلاس اندیشه سیاسی در اسلام می‌رفتم؛ یعنی کلاس دانشجویان مقطع ارشد رشته اندیشه سیاسی.
در همین کلاس‌ها با فردی آشنا شدم که در نگاه اول آدم بسیار سرسخت و فخر فروشی به نظر می‌آمد؛ گویی عصا قورت داده بود یا اینکه یک سواره‌نظام آماده به خدمت بود!
یک ماه و اندی بعد؛ نظرم درباره‌اش عوض شد؛ او فخر فروش نبود بلکه بسیار مجرب بود؛ اما تجربه‌فروش نبود.
از تجربیاتش می‌گفت بی آنکه فخری بفروشد؛ اون این مسیرها را رفته بود؛ مسیری که من و همان آشنا در خوش‌بینانه‌ترین حالت در اواسط آن بودیم.
روزی رو به من گفت: آیا شروع کرده‌ای برای ارشد بخوانی؟
گفتم: آخر می‌دانید چیست؛ من رشته‌ام را آنطور که باید دیگر دوست ندارم.
گفت چه رشته‌ای را دوست داری؟
-علوم اجتماعی

با خونسردی تمام گفت:
کاری ندارد که؛ رشته‌ات را عوض کن.
از همین امشب شروع کن به خواندن.
چنان محکم و با صلابت سخن گفت که اندکی شک به دلم راه ندادم؛ روز دوشنبه بود و من تا پایان هفته منابع ارشد را خریدم و با ذوق تمام شروع به خوانش متون علوم اجتماعی کردم.
آری؛ عشق به این متون، اجازه نمی‌داد حجم منابع به چشمم بیاید.
او تشویقم کرد؛ بشدت.
همینک که منتظر نتایج نهایی ارشدم؛ به این می‌اندیشم که اگر من با آن آشنا دوباره سخن نمی‌گفتم، اگر کلاس‌های دکتر کاشی چنان گیرا نمی‌بود که به رفتنم استمرار دهم، اگر تا به این حد آدم اجتناعی‌ای نمی‌بودگ که با آن فرد با صلابتِ به ظاهر فخرفروش به گفت‌و‌گو بنشینم؛ یا اصلا اگر ایشان در کلاس عصر نمی‌بود؛
تکلیف این عشق بالقوه‌ام به علوم اجتماعی چه می‌شد؟
من یک بار در دبیرستان ریسک بزرگی انجام داده بودم؛ روز کنکور تازه اطرافیانم متوجه شده بودند که در آزمون رشته علوم انسانی به جای علوم تجربی شرکت کردم؛ اما
این بار می‌ترسیدم، دیگر یارای ریسک کردن نداشتم و یا شاید محافظه‌کارتر شده بودم.

به هر روی؛ از اتفاقی که افتاد خوشحالم
و هم برای آن آشنا
و نیز
برای آن فرد با صلابت آرزوی نیک‌فرجامی دارم.


پی‌نوشت:

آشنایی‌ها دست آدم نیست، قبل هر آشنایی کلی اتفاقای دیگه رخ داده...

که ما در وقوعشون اصلا دخالتی نداشتیم...

کلا حواسمون باشه به چی می‌بالیم؛

مهم گزینش‌های خودمونه نه اونچه که بر ما تحمیل شده و هیچ راه دررویی هم براش وجود نداره.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۳۶
فروغ الزمان

 



چند وقتیه موضوع‌های مختلفی میاد به ذهنم
ولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمی‌مونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.
دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانش‌ آموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛
هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه می‌شه آخرین روزش چقدر غریبه...
روزی که آدم می‌فهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره...
بعدش انتخابای مهم‌تری جلوروش قرار می‌گیره
مثل ارشد؛ اگه رشته کارشناسیش رو احساسی انتخاب کرده دیگه مقطع ارشد ازین خبرا نیست.
نقش "کار" و "شغل" پررنگ می‌شه.
مورد بعد فراق بود؛
از محیط دانشگاهی، از هم‌اتاقی، از دوستان.
سخته، قلب آدم درد میاد موقع آخرین خداحافظی البته همش تاکید می‌کنی که اُمیدواری آخرین خداحافظیت نباشه...
هی تو دلت می‌گی بازم می‌شه دور هم جمع بشیم؟
اُمید قشنگه...
اُمیدوارم نقل بر عبث پاییدن نشه دیدار دوبارمون...
#به_دور_از_هیاهو
 

●●●

پ‌ن:
آنگاه که غروب را به شوق آمدنت
به نظاره نشستم 
و منتظر پیوستن من و ماه شدم...
به میهمانان ناخوانده نمی‌اندیشیدم...
آه!
ابرهای تیره را عزیمت سفر نیست...
در آسمان دیدار لنگر انداخته‌اند...
 کاش
ابرها ببارند...
بلکه پس از باران
آسمان صاف شود...
و شبش
تو را خواهم دید...
حتما؟


فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۳:۴۴
فروغ الزمان

 

 

 

همیشه فهمیدن گزاره" در حال زندگی کن" برام سخت بود، واقعا "حال" رو چطور بدون عواقب بعدش باید دریابیم؟
اگه تو عمرم به لحظه‌ای برسم که از خیلی قبل‌ترش ناب‌ترین تصورم بوده باشه، اما بازم به شخصه نمی‌تونم نهایت استفاده رو ازش ببرم.
گرچه در ادبیات به کرّات اومده که به بَعد اعتباری نیست؛ حال رو دریاب

 

نمونه‌‌هاش در غزلیات حافظ:
 

غنیمت دان و مِی خور در گلستان
که گل تا هفته‌ی دیگر نباشد

 

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی♧


مِی بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری♧


از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی

 

♧گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت♧


چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا مِی خوریم حالی

 

 

در غزل‌های سعدی:


هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری♡

 

شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی♡

 

یا در شعر باروق شفیعی:
 

◇با ما بیا نشاط کن و عشرت آفرین
کاین یک‌دو‌روزه عمر به شادی غنیمت است◇


تا این جا می‌گیم شُعرا بنا رو بر حسب اینکه عمری احتمالا وجود نخواهد داشت تصمیم می‌گیرند، اما کسی که احتمال می‌ده "بعد"ی هم هست، نمی‌تونه نسبت به قضایای از آن پس، بی‌تفاوت باشه؛ اما در اشعار دیگر می‌بینیم:
 

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

 

ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم
کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت
نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی
سعدی


غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشق
مایهٔ بازار رسواییست این سودا مرا

 

مرا گفتی هلالی در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم
هلالی جغتایی

 


حالا وقتی به این اشعار نگاه می‌کنم، متوجه می‌شم چقدر عشق اونا عمیق بوده...
من به شخصه جرئت رسوایی ندارم، از ساختارها و روح حاکم در محیط هراس دارم، خودم رو مخفی می‌کنم، شُهره شهر که هیچ، حتی نمی‌تونم شُهره یه کوچه باشم!

● ● ●
یه وقتایی یه صحنه نابی رو مدت‌ها تو ذهنت می‌پروری، هی بال و پرش می‌دی، فکر می‌کنی اگه محقق بشه تو می‌تونی ازش نهایت استفاده رو ببری، از لذت سرشار بشی، حس بی‌نیازی کنی، از سرخوشی جونت به لب برسه...
همین تصور هرجا بری همراته، ازش یه نمای خیلی خاص می‌سازی به حدی که شده فکر کنی دور از دسترسه...

 

اما یه وقتی زمان تو رو در دل اون صحنه قرار می‌ده...
باورت نمی‌شه‌ها... اصلا اصلا اصلا...
 فکر می‌کنی بازم داری خیال‌پردازی می‌کنه!
چشماتو باز و بسته می‌کنی، ضرب آهسته می‌زنی به صورتت، می‌خوای خودتو هر طور شده بیدار کنی...
ولی خواب نیستی، نه، بیداری!


همه چی اونطوریه که باید باشه، میگم همه چی یعنی واقعا همه چی! ولی واکنش خودت اونی نیست که فکرشو می‌کردی؛ به تبع اون حست هم اون حسی نیست که فکر می‌کردی ته ته سرخوشیه!
این طوری می‌شه که بشینی فکر کنی، خوب فکر کنی ببینی مشکل کجاست دقیقا، چی با چی نمی‌خونه!
به "حال" فکر می‌کنی، به "آینده"
دائم همین بین "حال" و "آینده" سیر می‌کنی...
میری، میای...
میری، میای...
میری، میری، می‌مونی!
خودتو تو آینده تصور می‌کنی و در همون لحظه که تو آینده‌ای، "حال" رو به یاد می‌آری...
اینجاست که واکنش الآنت رو بسنجی، نه طبق معیارای دل خودتا، نه، اصلا
بر اساس چارچوب‌های تحمیل شده‌ی نامرئی که از همه طرف چنبره زدن به کل وجودت!
تو آینده‌ای و به "حال" فکر می‌کنی...
به نظر
بیشتر از اینکه از "حال" به آینده فکر کنیم، تو " آینده‌ایم" و به "حال" فکر می‌کنیم همین باعث تمایز شُعرایی شده که نمونه‌های شعریشون رو دیدیم...
اونا در لحظه بودن و نمی‌رفتن آینده؛ پشیمون و سرگشته بشینن به الآنشون فکر کنن! از کار فعلی‌شون مطمئن بودن...
ماها بی‌انصافای آگاهی هستیم که از ترس پشیمون نشدن تو آینده، سیم خاردارایی پیچیدیم دور احساسمون که هم حس و جسم خودمونو زخمی کرده و هم جان طرف مقابلمون رو...
موانع فیزیکی چقدر راحت‌تر نابود میشن، اما غل و زنجیرای قوانین نامرئی محکم‌ترن و شکستنشون هم قدرت و مقاومت و استمرار بیشتری می‌طلبه.

●●●
 

پی‌نوشت: 


و من حیرتی دارم از خویش...
آن دم که پهلو به پهلو،
تخته سنگی را تکیه‌گاه خود ساخته بودیم...

و آنگاه حیرتی دارم از خویش...
گویی بر لب نهر عدن نشسته و جنب‌وجوش حیات را می‌‌نگریسیتیم... 

درست مانند رویاهای گاه و بی گاهم...
اما
باور نمی‌کردم بی‌خویشتنی‌ِ خود را...
رویا همان رویا بود، بود اما نبود... نبود...من، من نبودم...
ساکت بودم...
ساکت و نظاره‌گر...
خطوط سبز و آبی زمان در تاریکی اتاقک آینده پیش چشمانم رنگ می‌باخت...
و من
تکیده در تاریکی مطلق و گنگ، حال را به نظاره نشستم...
چه کسی می‌دانست که من لب نهر نبودم و به تاریکی سفر کرده بودم؟
چه کسی پیوند آب و تاریکی را می‌فهمید....
جریان...
سمت تاریکی رفته بود و من، 

غرق در اتاقکی تاریک
دست‌وپا می‌زدم... 

آه ناجی...
جریان اختیارم را برد و مرا هم..
دستم را بگیر
از آینده بیرونم بکش...
ناجی...آی ناجی...
کارم از غرق شدن گذشت
دارم در زمان حل می‌شوم...
مرا به خودم بیاور
به اکنون
به همین رویای به حقیقت پیوسته‌ام...

 

-ترسو!...چه غفلت آگاهانه‌ای...
دریاب! دریاب!
___

و سوت ممتد زمان ...


-آه ناجی...
صدایت را نمی‌شنوم دیگر...


_________________
فروغ‌الزمان

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۶
فروغ الزمان

 

 

 

 

شاید محال نباشد
پس از هزار سال
در صحرای سر سبزی...
خاکی باشم، مرغوب
باران، نمناکم کند

عطر گِل و به مشام بذری برسد...

شاید محال نباشد
تو دانه‌ای باشی
که از سمت گندمزار
 پی بستری در نهری غلتیده‌ باشی
و از کنار خاک نمناک می‌گذری که منم...
شاید محال نباشد باران بزند!
باران که بزند
آب از نهر بالا خواهد آمد...
شاید محال نباشد بعد هزار سال و چند دقیقه
جریان آب
تو را 
در بسترم بنشاند...
قول می‌دهم چنان تو را آغوش بگیرم
که در چشم به هم زدنی سبز شوی...

 

قول می‌دهم من همان پایین بمانم
و از قد کشیدنت حظ ببرم...
پس از آن مرا آرزویی نخواهد بود...

الّا
اگر دو هزار سال و چند دقیقه بعد به سرم بزند تا دوباره آدم شوم...
 زمانی به هوش بیایم که سر بر سینه تو گذاشته‌ام
و تو درحال نوازش زلفکان من باشی...
شاید آدم‌ها به خیالم نیشخند بزنند و بگویند 

"این موجود آدم‌شدنی نیست"

چه فرقی دارد؟
بگذار هر چه می‌خواهند بگویند

مهم این است تو چه می‌گویی...
 

شاید محال نباشد همین لحظه‌های باهم بودنمان هزارسال بعد تکرار شود
آن وقت من از هزارسال بعدترش باید بنویسم...
حیف است که باید منتظر هزار سال باشم برای بودن دوباره با تو...

 

چقدر بی‌انصافی‌ست حتی خاک هم که باشم باد مرا با خود خواهد برد...
و تو ساقه گندم که باشی از ریشه در خواهی آمد...
باد تو را کجا می‌برد و مرا کجا؟
اما

"یادت" جایی ندارد جز در حصار قلبم
تا هستم خواهی ماند...

هر چقدر هم باد "سهمگین" باشد...

شاید محال نباشد
مگرنه
؟

فروغ‌الزمان

●●●

پی‌نوشت:

ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!

به خیالی که قضا
به گمانی که قدر
بر سر آن خسته ، گذاری بکند!

دستی از غیب برون آید و کاری بکند

هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم

تا آز آن مهلکه –شاید- برهانیمش
به کناری برسانیمش!…

فریدون مشیری

 
 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۱
فروغ الزمان
 

آن شب که ماه دیدم، هوشم برفت یکجا
هم مهر توییُ هم ماه، من پیرو بی‌دینت
 

مهر از تو آفریدند یا خود تو پور مهری
یا دین مهرپرستی، رو کرده بر آیینت؟
 

آری تو آن دلیلی ای مه‌لقا که اینک
چشم و تمام حواس بنشسته در کمینت
 

دل برده‌ای تو از ما، جان هم ببر نگارا
دل را کجاست آرام؟ بِنشانَش قرینت
 

در اوجم من آن دم آغوش می‌گشایی
لب‌هام وقف خاصِّ بوسه‌ی بر جبینت
 

آنگه تو رخ نمایی، خورشید برنتابد
ای آفتاب پر مهر، مه حلقه بر نگینت
 

در پچ پچ طبیعت، نجوای تو دلاراست
چون پیچکی بپیچان در جانم طنینت
 

شوری شبیه امواج در جان به پا کردی
ساحل ندارد این موج جز لعل شکّرینت
 

پی‌نوشت:
و سوگند به دوست داشتن...
فروغ‌الزمان

 
 
 
 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۵
فروغ الزمان

در بیشتر رابطه‌ها چه دوستی، کاری، گروهی و... طرفین سعی می‌کنن در کمترین مدت، بیشترین منفت رو ببرن و اگر هم جَو به نفع عده‌ای نباشه، سعی می‌کنن تغییرش بدن یا ازش خارج بشن.
خیلی کمه روابطی که یکی از اعضا خواسته‌های طرف یا طرفین مقابل رو بر منافع خودش ترجیح بده، اگر هم چنین کسی بود لابد از این خودگذشتگی می‌خواد بعدها به نفع خودش استفاده کنه.
حالا با دونستن همه این موارد، می‌بینی بین این همه فرصت‌طلبی و سوجویی، تو یه رابطه دوستی طرف مقابلت داره برای اینکه تو یه لحظه هم حس بد نداشته باشی، تلاش می‌کنه و تا جایی که بتونه حواسش بهت هست، هیچ وقت منتی هم نداره سرت، هرگز کارایی که برات انجام می‌ده رو در نسبت با کارای خیلی کوچیکی که تو براش انجام می‌دی سبک سنگین نمی‌کنه؛ و جالبش اینه مطمئنی که هیچ نیازی هم به خودت نداره‌ها!
می‌دونی با چه مشکلاتی دست‌وپنجه نرم می‌کنه، مسائلی و قضایایی که حتی اگه خودت یکی ازشونو داشته باشی، با هیچ کی حرف نمی‌زنی چه برسه بخوای در حقش لطف کنی.
حالا مقدمه نچیدیم که بگم همه باید یا خوبه یا بهتره اینطوری رفتار کنن، نمی‌گم بیاییم از خودمون شروع کنیم، نه به هیچ وجه؛ اما ...
تمام حرفم اینه؛ انقدر دنبال بهونه‌تراشی نباشیم، اگر تونستیم مهربون باشیم، باشیم ولی اگر نخواستیم باشیم، نگیم تقصیر زمونه است، همین.

●●●
پی‌نوشت:
تو مهر بودی، افسوس آبان تو را دزدید، آذر سوزاندت...
دی که آمد، خاکسترت یخ زد...
بهمن تو را هل داد..
آرام آرام در مسیر سقوط،  ذوب شدی... 
در دامنه کوه، جذب ریشه‌های اسفند...
سبز شدی
سبز شدی 
کوه‌ها از تو سبز شدند...
ایزدبانوی آیین خورشید!
سیلی گرمای تابستان را یارای خشکاندن آوندهای مهرآگین تو نیست...
سبز خواهی ماند...
می‌دانم.

فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۴
فروغ الزمان