باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۲ مطلب با موضوع «گاه‌نوشت :: دوستانه» ثبت شده است




گاهی چه اتفاق‌هایی می‌افتد، آدم در حیرت غوطه می‌خورد.
داستان از جایی شروع شد که من آشنایی را طبق روال معمولم بلاک کردم اما چند سال بعد تصمیم گرفتم آنبلاکش کنم.
از طرفی قرار شد حضوری در روزی از روزهای دانشگاه یکدیگر را ببینیمُ و از گذشته‌ها بگوییم.
پس از اتمام صحبت‌ها او گفت که سر کلاس دکتر کاشی می‌رود؛ پیشنهاد داد که با هم برویم؛ پذیرفتم.
دیگر مداوم حدود یکماه به کلاس اندیشه سیاسی در اسلام می‌رفتم؛ یعنی کلاس دانشجویان مقطع ارشد رشته اندیشه سیاسی.
در همین کلاس‌ها با فردی آشنا شدم که در نگاه اول آدم بسیار سرسخت و فخر فروشی به نظر می‌آمد؛ گویی عصا قورت داده بود یا اینکه یک سواره‌نظام آماده به خدمت بود!
یک ماه و اندی بعد؛ نظرم درباره‌اش عوض شد؛ او فخر فروش نبود بلکه بسیار مجرب بود؛ اما تجربه‌فروش نبود.
از تجربیاتش می‌گفت بی آنکه فخری بفروشد؛ اون این مسیرها را رفته بود؛ مسیری که من و همان آشنا در خوش‌بینانه‌ترین حالت در اواسط آن بودیم.
روزی رو به من گفت: آیا شروع کرده‌ای برای ارشد بخوانی؟
گفتم: آخر می‌دانید چیست؛ من رشته‌ام را آنطور که باید دیگر دوست ندارم.
گفت چه رشته‌ای را دوست داری؟
-علوم اجتماعی

با خونسردی تمام گفت:
کاری ندارد که؛ رشته‌ات را عوض کن.
از همین امشب شروع کن به خواندن.
چنان محکم و با صلابت سخن گفت که اندکی شک به دلم راه ندادم؛ روز دوشنبه بود و من تا پایان هفته منابع ارشد را خریدم و با ذوق تمام شروع به خوانش متون علوم اجتماعی کردم.
آری؛ عشق به این متون، اجازه نمی‌داد حجم منابع به چشمم بیاید.
او تشویقم کرد؛ بشدت.
همینک که منتظر نتایج نهایی ارشدم؛ به این می‌اندیشم که اگر من با آن آشنا دوباره سخن نمی‌گفتم، اگر کلاس‌های دکتر کاشی چنان گیرا نمی‌بود که به رفتنم استمرار دهم، اگر تا به این حد آدم اجتناعی‌ای نمی‌بودگ که با آن فرد با صلابتِ به ظاهر فخرفروش به گفت‌و‌گو بنشینم؛ یا اصلا اگر ایشان در کلاس عصر نمی‌بود؛
تکلیف این عشق بالقوه‌ام به علوم اجتماعی چه می‌شد؟
من یک بار در دبیرستان ریسک بزرگی انجام داده بودم؛ روز کنکور تازه اطرافیانم متوجه شده بودند که در آزمون رشته علوم انسانی به جای علوم تجربی شرکت کردم؛ اما
این بار می‌ترسیدم، دیگر یارای ریسک کردن نداشتم و یا شاید محافظه‌کارتر شده بودم.

به هر روی؛ از اتفاقی که افتاد خوشحالم
و هم برای آن آشنا
و نیز
برای آن فرد با صلابت آرزوی نیک‌فرجامی دارم.


پی‌نوشت:

آشنایی‌ها دست آدم نیست، قبل هر آشنایی کلی اتفاقای دیگه رخ داده...

که ما در وقوعشون اصلا دخالتی نداشتیم...

کلا حواسمون باشه به چی می‌بالیم؛

مهم گزینش‌های خودمونه نه اونچه که بر ما تحمیل شده و هیچ راه دررویی هم براش وجود نداره.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۳۶
فروغ الزمان

در بیشتر رابطه‌ها چه دوستی، کاری، گروهی و... طرفین سعی می‌کنن در کمترین مدت، بیشترین منفت رو ببرن و اگر هم جَو به نفع عده‌ای نباشه، سعی می‌کنن تغییرش بدن یا ازش خارج بشن.
خیلی کمه روابطی که یکی از اعضا خواسته‌های طرف یا طرفین مقابل رو بر منافع خودش ترجیح بده، اگر هم چنین کسی بود لابد از این خودگذشتگی می‌خواد بعدها به نفع خودش استفاده کنه.
حالا با دونستن همه این موارد، می‌بینی بین این همه فرصت‌طلبی و سوجویی، تو یه رابطه دوستی طرف مقابلت داره برای اینکه تو یه لحظه هم حس بد نداشته باشی، تلاش می‌کنه و تا جایی که بتونه حواسش بهت هست، هیچ وقت منتی هم نداره سرت، هرگز کارایی که برات انجام می‌ده رو در نسبت با کارای خیلی کوچیکی که تو براش انجام می‌دی سبک سنگین نمی‌کنه؛ و جالبش اینه مطمئنی که هیچ نیازی هم به خودت نداره‌ها!
می‌دونی با چه مشکلاتی دست‌وپنجه نرم می‌کنه، مسائلی و قضایایی که حتی اگه خودت یکی ازشونو داشته باشی، با هیچ کی حرف نمی‌زنی چه برسه بخوای در حقش لطف کنی.
حالا مقدمه نچیدیم که بگم همه باید یا خوبه یا بهتره اینطوری رفتار کنن، نمی‌گم بیاییم از خودمون شروع کنیم، نه به هیچ وجه؛ اما ...
تمام حرفم اینه؛ انقدر دنبال بهونه‌تراشی نباشیم، اگر تونستیم مهربون باشیم، باشیم ولی اگر نخواستیم باشیم، نگیم تقصیر زمونه است، همین.

●●●
پی‌نوشت:
تو مهر بودی، افسوس آبان تو را دزدید، آذر سوزاندت...
دی که آمد، خاکسترت یخ زد...
بهمن تو را هل داد..
آرام آرام در مسیر سقوط،  ذوب شدی... 
در دامنه کوه، جذب ریشه‌های اسفند...
سبز شدی
سبز شدی 
کوه‌ها از تو سبز شدند...
ایزدبانوی آیین خورشید!
سیلی گرمای تابستان را یارای خشکاندن آوندهای مهرآگین تو نیست...
سبز خواهی ماند...
می‌دانم.

فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۴
فروغ الزمان