باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

 

 

 

جا می‌گذاریم بخشی از خودمان را
در کوچه پس کوچه‌های شهرها و آبادی و ...
و آن هنگام که در مسیر آشنا قرار می‌گیریم
 یافتن موقتی بخشی از وجود خویش، معشوفمان می‌کند...
اما
تا ابد نمی‌توان ماند
دلمان برای تکه‌های دیگرمان تنگ می‌شود
گام برمی‌داریم؛ 
بخش پیوند شده‌ی فعلی از ما جدا می‌شود و دوباره می‌رود سر جایش...
گاهی به روی نیمکتی، وقت‌هایی زیر سایه درختی، کنار بوته‌ای و....
اما
زود به زود سنگ‌فرش‌ها را تغییر می‌دهند، رنگ ساختمان‌ها و نماشان را عوض می‌کنند...
خاطرات جمعی ما نیز از هجوم این تغییرات منهدم می‌شود.
روزی تکه آخرمان جایی باز می‌ماند؛ جایی که بعدها ممکن است برجی قد علم کند، نیروگاه اتمی ساخته شود و ...
اما
دلم می‌خواهد آن جایی که من تمام می‌شوم؛
درخت بروید، درختی سبز؛ زیتون...
و
کبوتران سفید بر فرازش به فراخی بال و پر بگشایند و به پرواز درآیند.

فروغ الزمان

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۸ ، ۰۲:۵۳
فروغ الزمان


بعضی از خاطره‌ها
شکل فایل‌های ویروسی‌ان
دیدی هی حذفشون می‌کنی
اما
باز بر‌می‌گردن...
شیفت دیلیت هم اثری نداره روشون...
انگاری جا خوش کردن تو حافظه...
حالا تو نه اینکه در مقابل این خاطره‌ها باشیا...نه...
تو در جریان اینا شناوری...
می‌برنت؛ هرجا که بخوان...
اصلا یه موقع طوری از این دنیا
و ازین هستی دورت می‌کنن
که وقتی به خودت می‌آی؛ می‌گی
کدومش حقیقته؟
یادها مثل قطاری می‌مونن
که اصلا نمی‌دونی چجوری سوار شدی..
مقصدش کجاست...
فقط میری
میری
میری
می‌برنت
می‌برنت...
رفتنت لحظه‌ها رو دود می‌کنه...

تنهایی...
تنهایِ تنهایِ تنها

خیره شدی به ناکجا
به یه نقطه‌ای که اصلا حتی نمی‌بینیش
زمان تورو در خودش حل می‌کنه...

قطار سمت گذشته می‌ره‌...
مجبوری باهاش بری
نمی‌تونی خودتو پرت کنی بیرون...

ته مسیر
یه جا میون شلوغی پیادت می‌کنه
اون جا خودتم گم می‌کنی...

هی دنبال خودتی...
دنبال خودتی
دنبال خودتی...

پیدا نمی‌کنی خودتو...

با سوت قطار 
یک آن به خودت میای...

می‌بینی داری مهره‌های دستبندتو نخ می‌کنی.


●●●


پی‌نوشت:


خاطره‌ها گرچه آرام به نظر می‌آیند

در خاطر آنچنان سوت می‌کشند

که گویی

قصد انحلال همین اندک آرامش بمیر نمیرت را کرده‌اند

گوش‌هایت می‌مانند

 و

زوزه ممتد خاطراتی که گویی از دودکش قطاری 

بیرون می‌آید...

خاطره‌ای نباید ساخت که بگندد؛

و اگر شیرینی خاطره‌ای رفت

این تقصیر خاطره‌سازان است...

خاطره به سان کودکی نوپاست که زاده می‌شود

نه به خودیِ خود

با وجود مایی که

حالا

"من" و "تو" شده است.


فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۸ ، ۰۵:۵۷
فروغ الزمان