باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محال» ثبت شده است

 

 

 

همیشه فهمیدن گزاره" در حال زندگی کن" برام سخت بود، واقعا "حال" رو چطور بدون عواقب بعدش باید دریابیم؟
اگه تو عمرم به لحظه‌ای برسم که از خیلی قبل‌ترش ناب‌ترین تصورم بوده باشه، اما بازم به شخصه نمی‌تونم نهایت استفاده رو ازش ببرم.
گرچه در ادبیات به کرّات اومده که به بَعد اعتباری نیست؛ حال رو دریاب

 

نمونه‌‌هاش در غزلیات حافظ:
 

غنیمت دان و مِی خور در گلستان
که گل تا هفته‌ی دیگر نباشد

 

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی♧


مِی بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری♧


از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی

 

♧گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت♧


چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا مِی خوریم حالی

 

 

در غزل‌های سعدی:


هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری♡

 

شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی♡

 

یا در شعر باروق شفیعی:
 

◇با ما بیا نشاط کن و عشرت آفرین
کاین یک‌دو‌روزه عمر به شادی غنیمت است◇


تا این جا می‌گیم شُعرا بنا رو بر حسب اینکه عمری احتمالا وجود نخواهد داشت تصمیم می‌گیرند، اما کسی که احتمال می‌ده "بعد"ی هم هست، نمی‌تونه نسبت به قضایای از آن پس، بی‌تفاوت باشه؛ اما در اشعار دیگر می‌بینیم:
 

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

 

ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم
کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت
نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی
سعدی


غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشق
مایهٔ بازار رسواییست این سودا مرا

 

مرا گفتی هلالی در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم
هلالی جغتایی

 


حالا وقتی به این اشعار نگاه می‌کنم، متوجه می‌شم چقدر عشق اونا عمیق بوده...
من به شخصه جرئت رسوایی ندارم، از ساختارها و روح حاکم در محیط هراس دارم، خودم رو مخفی می‌کنم، شُهره شهر که هیچ، حتی نمی‌تونم شُهره یه کوچه باشم!

● ● ●
یه وقتایی یه صحنه نابی رو مدت‌ها تو ذهنت می‌پروری، هی بال و پرش می‌دی، فکر می‌کنی اگه محقق بشه تو می‌تونی ازش نهایت استفاده رو ببری، از لذت سرشار بشی، حس بی‌نیازی کنی، از سرخوشی جونت به لب برسه...
همین تصور هرجا بری همراته، ازش یه نمای خیلی خاص می‌سازی به حدی که شده فکر کنی دور از دسترسه...

 

اما یه وقتی زمان تو رو در دل اون صحنه قرار می‌ده...
باورت نمی‌شه‌ها... اصلا اصلا اصلا...
 فکر می‌کنی بازم داری خیال‌پردازی می‌کنه!
چشماتو باز و بسته می‌کنی، ضرب آهسته می‌زنی به صورتت، می‌خوای خودتو هر طور شده بیدار کنی...
ولی خواب نیستی، نه، بیداری!


همه چی اونطوریه که باید باشه، میگم همه چی یعنی واقعا همه چی! ولی واکنش خودت اونی نیست که فکرشو می‌کردی؛ به تبع اون حست هم اون حسی نیست که فکر می‌کردی ته ته سرخوشیه!
این طوری می‌شه که بشینی فکر کنی، خوب فکر کنی ببینی مشکل کجاست دقیقا، چی با چی نمی‌خونه!
به "حال" فکر می‌کنی، به "آینده"
دائم همین بین "حال" و "آینده" سیر می‌کنی...
میری، میای...
میری، میای...
میری، میری، می‌مونی!
خودتو تو آینده تصور می‌کنی و در همون لحظه که تو آینده‌ای، "حال" رو به یاد می‌آری...
اینجاست که واکنش الآنت رو بسنجی، نه طبق معیارای دل خودتا، نه، اصلا
بر اساس چارچوب‌های تحمیل شده‌ی نامرئی که از همه طرف چنبره زدن به کل وجودت!
تو آینده‌ای و به "حال" فکر می‌کنی...
به نظر
بیشتر از اینکه از "حال" به آینده فکر کنیم، تو " آینده‌ایم" و به "حال" فکر می‌کنیم همین باعث تمایز شُعرایی شده که نمونه‌های شعریشون رو دیدیم...
اونا در لحظه بودن و نمی‌رفتن آینده؛ پشیمون و سرگشته بشینن به الآنشون فکر کنن! از کار فعلی‌شون مطمئن بودن...
ماها بی‌انصافای آگاهی هستیم که از ترس پشیمون نشدن تو آینده، سیم خاردارایی پیچیدیم دور احساسمون که هم حس و جسم خودمونو زخمی کرده و هم جان طرف مقابلمون رو...
موانع فیزیکی چقدر راحت‌تر نابود میشن، اما غل و زنجیرای قوانین نامرئی محکم‌ترن و شکستنشون هم قدرت و مقاومت و استمرار بیشتری می‌طلبه.

●●●
 

پی‌نوشت: 


و من حیرتی دارم از خویش...
آن دم که پهلو به پهلو،
تخته سنگی را تکیه‌گاه خود ساخته بودیم...

و آنگاه حیرتی دارم از خویش...
گویی بر لب نهر عدن نشسته و جنب‌وجوش حیات را می‌‌نگریسیتیم... 

درست مانند رویاهای گاه و بی گاهم...
اما
باور نمی‌کردم بی‌خویشتنی‌ِ خود را...
رویا همان رویا بود، بود اما نبود... نبود...من، من نبودم...
ساکت بودم...
ساکت و نظاره‌گر...
خطوط سبز و آبی زمان در تاریکی اتاقک آینده پیش چشمانم رنگ می‌باخت...
و من
تکیده در تاریکی مطلق و گنگ، حال را به نظاره نشستم...
چه کسی می‌دانست که من لب نهر نبودم و به تاریکی سفر کرده بودم؟
چه کسی پیوند آب و تاریکی را می‌فهمید....
جریان...
سمت تاریکی رفته بود و من، 

غرق در اتاقکی تاریک
دست‌وپا می‌زدم... 

آه ناجی...
جریان اختیارم را برد و مرا هم..
دستم را بگیر
از آینده بیرونم بکش...
ناجی...آی ناجی...
کارم از غرق شدن گذشت
دارم در زمان حل می‌شوم...
مرا به خودم بیاور
به اکنون
به همین رویای به حقیقت پیوسته‌ام...

 

-ترسو!...چه غفلت آگاهانه‌ای...
دریاب! دریاب!
___

و سوت ممتد زمان ...


-آه ناجی...
صدایت را نمی‌شنوم دیگر...


_________________
فروغ‌الزمان

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۶
فروغ الزمان

 

 

 

 

شاید محال نباشد
پس از هزار سال
در صحرای سر سبزی...
خاکی باشم، مرغوب
باران، نمناکم کند

عطر گِل و به مشام بذری برسد...

شاید محال نباشد
تو دانه‌ای باشی
که از سمت گندمزار
 پی بستری در نهری غلتیده‌ باشی
و از کنار خاک نمناک می‌گذری که منم...
شاید محال نباشد باران بزند!
باران که بزند
آب از نهر بالا خواهد آمد...
شاید محال نباشد بعد هزار سال و چند دقیقه
جریان آب
تو را 
در بسترم بنشاند...
قول می‌دهم چنان تو را آغوش بگیرم
که در چشم به هم زدنی سبز شوی...

 

قول می‌دهم من همان پایین بمانم
و از قد کشیدنت حظ ببرم...
پس از آن مرا آرزویی نخواهد بود...

الّا
اگر دو هزار سال و چند دقیقه بعد به سرم بزند تا دوباره آدم شوم...
 زمانی به هوش بیایم که سر بر سینه تو گذاشته‌ام
و تو درحال نوازش زلفکان من باشی...
شاید آدم‌ها به خیالم نیشخند بزنند و بگویند 

"این موجود آدم‌شدنی نیست"

چه فرقی دارد؟
بگذار هر چه می‌خواهند بگویند

مهم این است تو چه می‌گویی...
 

شاید محال نباشد همین لحظه‌های باهم بودنمان هزارسال بعد تکرار شود
آن وقت من از هزارسال بعدترش باید بنویسم...
حیف است که باید منتظر هزار سال باشم برای بودن دوباره با تو...

 

چقدر بی‌انصافی‌ست حتی خاک هم که باشم باد مرا با خود خواهد برد...
و تو ساقه گندم که باشی از ریشه در خواهی آمد...
باد تو را کجا می‌برد و مرا کجا؟
اما

"یادت" جایی ندارد جز در حصار قلبم
تا هستم خواهی ماند...

هر چقدر هم باد "سهمگین" باشد...

شاید محال نباشد
مگرنه
؟

فروغ‌الزمان

●●●

پی‌نوشت:

ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!

به خیالی که قضا
به گمانی که قدر
بر سر آن خسته ، گذاری بکند!

دستی از غیب برون آید و کاری بکند

هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم

تا آز آن مهلکه –شاید- برهانیمش
به کناری برسانیمش!…

فریدون مشیری

 
 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۱
فروغ الزمان