پرسه در کوچهباغ خاطراتمان
دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ق.ظ
جا میگذاریم بخشی از خودمان را
در کوچه پس کوچههای شهرها و آبادی و ...
و آن هنگام که در مسیر آشنا قرار میگیریم
یافتن موقتی بخشی از وجود خویش، معشوفمان میکند...
اما
تا ابد نمیتوان ماند
دلمان برای تکههای دیگرمان تنگ میشود
گام برمیداریم؛
بخش پیوند شدهی فعلی از ما جدا میشود و دوباره میرود سر جایش...
گاهی به روی نیمکتی، وقتهایی زیر سایه درختی، کنار بوتهای و....
اما
زود به زود سنگفرشها را تغییر میدهند، رنگ ساختمانها و نماشان را عوض میکنند...
خاطرات جمعی ما نیز از هجوم این تغییرات منهدم میشود.
روزی تکه آخرمان جایی باز میماند؛ جایی که بعدها ممکن است برجی قد علم کند، نیروگاه اتمی ساخته شود و ...
اما
دلم میخواهد آن جایی که من تمام میشوم؛
درخت بروید، درختی سبز؛ زیتون...
و
کبوتران سفید بر فرازش به فراخی بال و پر بگشایند و به پرواز درآیند.
فروغ الزمان
اوه اوه، سنگین بود.
چه بهتر که آدم خاطرات نداشته باشد.
مگر میشود آیا؟
تک تک لحظات عمر خاطره است.
چه لطیف بود این متن. یک نوع تمنای جاودانگی و دستی برای درک هم دردی در او بود. بله، همه ما میرویم و نسلی نو به جای آن میآید. تنها کاری که میشود کرد این است که درختی بکاریم، درخت زیتون...