باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشکده علوم ارتباطات» ثبت شده است

 

چگونه در عصر حاضر دم از دنیای "ارتباطات" می‌زنیم؛
وقتی لمیده بر مبل یا دراز کشیده بر تخت؛ گوشی به دست بی‌توجه به اطراف، نزدیک‌ترین افراد دوروبرمان را نادیده می‌گیریم! صدایشان را نمی‌شنویم و یا شاید هم می‌شنویم اما درک نمی‌کنیم.
مجازی چه به روزمان آورد و چه شیرینی داشت که واقعی را رها کردیم...
روایت‌هایی از یاوری آدمیان گذشته اگر به گوشمان برسد؛ یا اسطوره می‌پنداریمشان یا افسانه!

چه از آن آدمیان یاری‌دهند و سخاوتمند مانده به جز نام!
آیا‌ همین روابط مجازی برای انسان مدرن کفایت می‌کند؟
انسانی که در فضای وب لحظه‌ای فردی را رها نمی‌کند؛ اگر به لحاظ فیزیکی در کنار همان شخص قرار گیرد آن همه توجه به او نشان نخواهد داد؛ چرا که بارها شاهد چنین موضوعی بوده‌ایم.

آیا وقت آن نرسیده در نوع ارتباط برقرار کردنمان با آدم‌ها بازاندیشی کنیم؟

آیا واقعا از شیوه کنونی ارتباطات خود، خشنودیم؟
و اگر
خیر؛
بهتر نیست تجدید نظری صورت گیرد؛ تا از این بیشتر اتمیزه نشده‌ایم!

 

پی‌نوشت؛


بذرها سخت منتظر آبیاری بودند اما کشاورز حواسش پی سرسبزی 

باغ همسایه بود که تر و تازه بودند...

برایشان دست تکان می‌داد، از ته دل به حال

 صاحبشان غبطه می‌خورد؛

دلش می‌خواست تمام زمین همسایه را تصاحب کند؛

آنقدر غرق آن سبزه‌ها  شد که صدای بذرهای مزرعه‌اش را نشنید...

بذرهای عطشان دیگر توان ایستادگی نداشتند؛ نقش بر خاک شدند

اما

کشاورز

همچنان به چمن مصنوعی همسایه چشم دوخته بود!

 

فروغ‌الزمان

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۲:۲۴
فروغ الزمان

 

شاید دلتنگیُ و دلگیری بخشی از حالت فعلیم را تشریح کند، چقدَر فاصله گرفتن از سنین نوجوانی و پذیرش مسئولیت در قبال آینده هولناک است؛ دوره کارشناسی دغدغه‌های کنونی را تا به بدین حد نداشت؛ نمی‌خواهم بگویم ای کاش آن دوره تا ابد ادامه داشت نه؛ اما مواجه شدن با اتمامش، بشدت دردناک است...
دلتنگی برایِ...
برای اتاق چهارنفرمون و همساده‌هامون؛ نیلو، عقیق، عظیمه، فاطمه، فائزه...
برای دانشکدمون
برای سردر صندوق صدقاتی‌مون که سوژه‌مون بود...
برای کلاسا، نیمکت‌ها..
برای اون حسِّ رهایی
کم مسئولیتی، برای آزادی‌هامون...
بی‌مهابا بودنامون...
برای کنترل پروژکتور گرفتنمون از آقای فراهانی...
حتی برای اونا که سایشون رو با تیر می‌زدیم...
حس می‌کنم قلبم قدرت تحمل این حجم از درد رو یه جا نداره...
دلم مهربانوجانم زهرای عزیزم رو می‌خواد، زهرایی که از خوابش برای آروم کردن بقیه می‌گذشت...
دلم برای مهربونی‌های عظیمه یک ذره شده..‌.
با اون زنبیل پر از داروهای گیاهیش دوای دردامون بود،
دلم برای صبح بیدار شدنای عقیق..‌
درس خوندن و سه تا درمیون کلاس اومدنای نیلو...
برای دعواهام با فاطمه و کل کل با فائزه یک ذره شده...
دلم برای غرغرزدنای عاطی، استرس‌های تمنا تنگ شده
و چقدر دلتنگی‌های دیگه هستُ و هی عقل انکارشون می‌کنه...

دلم برای خودم تو اون زمان‌ها تنگ شده، سال‌های ۹۶ و ۹۷ و ۹۸ سال‌های فوق‌العاده‌ای بودن، دلم برای کلاس اندیشه استاد کاشی دانشکده حقوق به شدت تنگ شده، کلاس دکتر خویی، دکتر حیدری، استاد اردبیلی
امیدوارم باز بتونم شاگردی کنم ...

و چه جبرسنگینیه مواجه شدن با فقدان دوست، فضا، حال، حس...

پی‌نوشت:

احوال پریشان‌تر از آن است که کلماتی در قالب عبارات یارای شرحش باشند، شاید با نوشتن تنها اندکی از این درد عظیم فروکاسته شود اما بخش عظیمی تا همراه من است...
مگر آنکه هر از چندگاهی غبار فراموشی بر گِرد صورتش بنشیند.
گله از چه توان کرد؟
از آشنایی‌ها؟
از اختیار؟
از جدایی؟
گله از خود؟ یا دیگری...
تسکین تسکین تسکین... با خاطرات خوش، خاطرات خوش در کنار انسان‌ها،
و
عادت
عادت و سازگاری برای تداوم..

برای بقا!
اما
بقاء؟
به چه کار!

اگر با وجود آدمی به بخش اعظمی ازین هستی
بی‌سرومان منظم لطمه‌ای وارد نشود
شاید شاید شاید...
در نهایت
بن‌بستی را آباد کند!

و زمان ناخواسته ما را خواهد برد..
فروغ‌الزمان


پسا پی‌نوشت:
مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر

از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده می‌کند.

احمد شاملو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۳۰
فروغ الزمان