باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۳ مطلب با موضوع «اشاعه(تجویزی) :: اندیشه» ثبت شده است

 

 

آیا  به راستی در زندگی هیچ پیشامدی قابل پیش بینی نیست؟
چرا؛

 به قطع می‌گویم گاهی خیلی موارد قابل پیش بینی‌اند؛
ذهن ساده ما در خوش بینانه‌ترین حالت خودش؛
پیشامد قطعی را رد می‌کند!
اما نمی‌دانم چرا ما آدم‌ها عادت داریم که گاهی خود را فریب بدهیم!
آخِر مگر از "خود" مهمتر وجود دارد؟
و دقیقا ماجرا همین است؛
هر گاه "خود" را به حاشیه ببریم؛
و هر چیز و شخص دیگری را ارجح بدانیم؛
عاقبتش ناخوشایند است!
(در باب ایثار موضوع متفاوت است؛ زیرا ایثار یک امر به شدت درونی است تا حدی که خود؛ "خودش" را فدای آن چیز یا فرد دیگر می‌کند تا خویشتن خود را
 مشعوف شود)
اما مادامی که ما برایِ هر آنچه غیر از خود است تلاش می‌کنیم؛
تا بدان وسیله خودِ ما مشعوف شود؛
در ادامه پشیمان خواهیم شد!

نمی‌دانم تا این جای مطلب؛
مضمون به درستی انتقال یافته است یا خیر؛
می‌خواهم در یک کلام بگویم؛
تا حدی حال خوشِ ما در گروِ زیستنِ با دیگران است؛
اما
نه تمام و کمال
چرا که آدمی همواره تنهاست؛
هرچقدر نزدیکی فیزیکی فشرده‌تر باشد
بازهم
آدمی در دنیای افکارش؛
تنهاست
به حدی که حتی
حین شرح افکارش پیش دیگری
باز هم در حالت اندیشه است؛
هیچگاه نمی‌توان تمام اندیشه را منتقل کند!
من
تا بدین سن نمی‌دانم چرایی زیستن خود

و

دیگران را نمی‌دانم
اما
تنها دریافته‌ام
برای گذران عمرم
هدفم؛ انسانیت باشد

ولی صرفا آدم نباشد...
یعنی
رسیدن به یک آدم اصلا و ابدا نباید نهایت آمال یک نفر باشد؛
بلکه
آدمی باید هدفی متعالی(ویژن) داشته باشد؛
و تمامِ دیگرانی که با آن‌ها خواه و ناخواه در حال مراوده است؛
او را در راستای آن چشم‌اندازمتعالی‌اش سوق دهند؛
این چنین در صورت عدمِ حضور دیگران
از خود تهی نخواهد شد.

 

فروغ الزمان

 

*  *  *
 

پی‌نوشت:

 

از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمی‌گیرم به هیچ.

 

استوارم چون درختی پابه‌جای
پیچکِ بی‌خانمانی را بگوی
بی‌ثمر با دست و پای من مپیچ.

 

مادرِ غم نیست بی‌چیزی مرا:
عنبر است او، سال‌ها افروخته در مجمرم

 

نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدت‌ها که من زین یاوه‌گویی‌ها کَرَم!

 

احمد شاملو, هوای تازه
احمد شاملو

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۸
فروغ الزمان

 

سری دوم:

از کشتهِ‌ی ما...

 

 

 

دیگر به ندرت می‌توان آدمی را یافت که از این روزگار و مردمش گله‌مند نباشد، دل‌ها آسایش و آرامشی را خواهان‌اند که گویی مدت‌های مدیدی است گم شده؛ در پیِ حسّی ناب که حال خوش را ارزانی دارد و همچنان در این هیاهو و آشفته‌بازار  به دنبال سادگی‌اند... 

چند روز پیش؛ همساده‌ی ما می‌گفت؛ کاش به سال‌های جنگ بازمی‌گشتیم؛

چشمانم از تعجب گرد شده بود، پرسیدم واقعا آن زمان را به اکنون ترجیح می‌دهید؟ با قاطعیت گفت: "البته" گفتم چطور ممکن است؟ 

گفت: "آن موقع‌ها دل‌هامان خیلی بیشتر صفا داشت،  جنگ بود اما همه به فکر یکدیگر بودیم، حالا جنگ نیست و خودمان دستی دستی داریم نان هم را آجر می‌کنیم؟ برای چه؟ دو لقمه نان و دو دست رخت بیشتر؟ آدم‌های امروزی دلشان می‌خواهد تک باشند؛ می‌خواهند یک تنه بدرخشند؛ به عمد می‌خواهد خودش را بالا بکشد و آن دیگری را پایین!" 

دیدم حق می‌گوید؛ فردیت چه بر سر آدمیزاد آورده است؟

همه می‌کوشند تا #خود را بالا بکشند؛ تمایل کمک به هم نوع کمتر دیده می‌شود، چه رسد به دستِ یاری!

چرا چنین شد؟ خب؛ قطعا پاسخش مفصل است؛ به تطور تاریخی و مدرنیسم و چه بسا پست‌مدرنیسم می‌توان ارجاع داد!

اما فارغ از این مفاهیم و مکاتب؛

چرا بشر از خود نمی‌پرسد؛ آن دیگری‌ای که من قصد دارم به اون فخر بفروشم

و به زبان خودمانی چند سر و گردن از او بالاتر باشم؛

اگر نباشد و به کل وجود نداشته باشد؛ من دیگر، من نخواهم بود

یعنی من حتی برای اثبات #خودم نیز نیازمندِ به دیگری‌ام؛

خوش بختانه در کنار ازدحام این افکار  "یک عاشقانه آرام"  نادر ابراهیمی را می‌خوانم؛

این کتاب برای لحظاتی هم که شده آدمی را از دنیای آهنین می‌رهاند و به جهان احساسات منعطف می‌برد؛

اگر شما  هنوز هم به عشق اعتقاد دارید؛ یک عاشقانه آرام را

آرام آرام شروع به خواندن کنید؛

قصد ندارم بگویم از عشق یک ایده‌آل تایپ بسازید که وقتی با واقعیتش روبه‌رو شدید؛ از تفاوتش یکّه بخورید اما

قصدم این است بگویم عشق را باید مثل "زمان" درک کنیم؛

عشق وجود دارد؛ یا از ازل وجود داشته و یا هر لحظه آفریده می‌شود،

 در هر دو صورت همواره در دسترس است ولی گاهی و چه بسیار حتی بی‌توجهی ما نسبت به درک عشق است که جوشش احساسات ناب را در رگ‌هامان می‌خشکاند و کرختی را به جایش می‌نشاند.

به قول جناب علاء: زندگی حلال کسانی که عاشق‌اند و صد البته حلال کسانی که عشق‌شان قدیمی؛ اما تازه است.

 

فروغ‌الزمان

 

پی‌نوشت:

تاریخ ثبت تصاویر: دوم مرداد نودوهشت

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۱۵
فروغ الزمان

 

برای کاشتن بذر حتما که نباید کشاورز بود!
می‌توان در هر قالبی که هستی بمانی  

و 
بذر بپاشی...
می‌توانی معلم باشی و بذر دانش بپاشی...
پزشک باشی و سلامتی بنشانی...
مادر باشی و محبت به‌بار بیاوری...
پاکبان باشی و پاکی ثمرت باشد...
و...
می‌توانی در قالب عاشق
بذری از عشق در دلی بکاری...

 

حالیا 

به سان دانش که برای فراگیرشدن نیاز به بودن معلمی دارد
مانند سلامتی که دست به دامن طبیب و طبابت است
و مثل محبت که نمود عالیش "مادر" و "مادرانگی" است....
و همانا برای ایجاد و دوام پاکی و بی‌آلایشی وجود پاکبان حتمی است

بذر عشقی که در دلی کاشته شده
به وجود عاشق نیاز دارد
تا 
تاب  بیاورد تاریکی خاک را قبل از شکفتنش
آری

 برای رشد...

معشوق؛
در قبال دلی که شیفته‌اش کرده مسئول است‌...

 

●●●

پ‌ن:

حال ثمره عاشقی

از منظر هر صاحب‌دلی تفاوت دارد..

 

فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۶
فروغ الزمان