باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۴ مطلب با موضوع «تراوشات ذهن» ثبت شده است

 

 

 

روزهایم چُنین می‌گذرد...

 

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۸
فروغ الزمان


دیار خیالت نخچیرگاه کوچکی است

که از هجوم تیرهای واقعیت در امانم می‌دارد؛ آن چنان که خودخواسته می‌آیم به سمتش...
می‌آیم‌ که دربند باشم؛

خودخواسته
 

که این بند؛ مامن دنج من است
می‌آیم که دربند باشم؛

خودخواسته


می‌آیم برای آزادی کوچک
و شاید محقرانه‌ام

 برای سلاخی
بارها و بارها و بارها

تیرهای واقعیت جسمم را نشانه می‌گیرد؛

 

در نخچیرگاه کوچک خیالت درون خیالم

قطعه قطعه می‌شوم

خودخواسته؛

 

درد می‌کشم

اما

نمی‌میرم؛

نفس می‌کشم...

 

دیار خیالت مامن است
مامن من 
منی که نمی‌بیند

نمی‌شنود هیچ

مگر تو را و تو را
تویی که می‌بینی‌ام
می‌بینی‌ام همچون زن میانسالی را در دالان کوچه می‌بینی که در پیچ و تاب‌ها ناپدید می‌شود و هیچ نمی‌اندیشی از کجا و کجاها گذشته، به کجا و کجاها می‌رود و یا اصلا که بود

چه اهمیتی دارد!...
می‌بینی‌ام همچون که مسیر روزانه‌ات را می‌بینی
از خانه تا محل کار

از محل کار تا به خانه

می‌بینی‌ام همچون هوای پیش رو را
فکر را
آسمان را می‌بینی...
می‌بینی‌ام به سان زمین
همانند دم و بازدم

بی‌آنکه تاملی کنی...
 

می‌بینی‌ام همانند خواب‌
خواب؟
نه
نه
آدم هر از چندگاهی به خواب‌هایش می‌اندیشد؛
هنوز خواب‌ها آن قدرها هم بدیهی نشده‌اند...
شاید
به سان یک خواب تکراری؛
نه
نه
خواب‌های تکراری هم هر از چندگاهی توجه جالب توجه‌اند

من به سان خواب کوتاه بعد ازظهرم برای تو
از همان‌هایی که تعبیر ندارد
از همان‌ها که پس بیداری هیچ ازش یادت نمی‌آید...

 

کجا بگریزم وقتی یاد تو، هوای تو، سخن تو
سنجاق شده بر تنم؟

سنجاق؟

نه

نه

چفت سنجاق‌ که به آسانی باز می‌شود؛

یاد تو، هوای تو، سخن تو

پیچیده بر تنم؟

پیچیده؟

مگر ندیدی باغبان چگونه پیچک‌های خشک شده را از تن درخت‌ها قیچی می‌کند؟

یاد تو، هوای تو، سخن تو

در تنم حل شده،
از خود گریختنم نشان بده...


ای توای که می‌شنوی‌ام همان طور که ناقوس زمان را می‌شنوی
همان طور که بوق‌های ممتد خودروهای اتوبان را می‌شنوی

 

از خودم؛ از خودی که یادت است و هوایت و سخنت چگونه بگریزم؟
مرا یارای در دیار واقعیت ماندن نیست،
نمی‌بینم‌ام
نمی‌شنوی
و
من از آنکه موجودی دو پا و یک سر به حساب بیایم
از آنکه
آدم خطابم کنی
یا انسان
از آنکه
جمع بسته شوم

بی هیچ تکینگی
می‌هراسم...
هراس از آنکه هستی‌ام را زیر سوال ببرم!

***

پی‌نوشت:

رهگذرانه در خیال من مباش

بگذار ابدیتی از تو در پناهگاه دنجم بسازم؛

یک "چشم‌هایش" دیگر

با این تفاوت؛

نه فقط چشم‌هایش...

فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۲۰
فروغ الزمان


بعضی از خاطره‌ها
شکل فایل‌های ویروسی‌ان
دیدی هی حذفشون می‌کنی
اما
باز بر‌می‌گردن...
شیفت دیلیت هم اثری نداره روشون...
انگاری جا خوش کردن تو حافظه...
حالا تو نه اینکه در مقابل این خاطره‌ها باشیا...نه...
تو در جریان اینا شناوری...
می‌برنت؛ هرجا که بخوان...
اصلا یه موقع طوری از این دنیا
و ازین هستی دورت می‌کنن
که وقتی به خودت می‌آی؛ می‌گی
کدومش حقیقته؟
یادها مثل قطاری می‌مونن
که اصلا نمی‌دونی چجوری سوار شدی..
مقصدش کجاست...
فقط میری
میری
میری
می‌برنت
می‌برنت...
رفتنت لحظه‌ها رو دود می‌کنه...

تنهایی...
تنهایِ تنهایِ تنها

خیره شدی به ناکجا
به یه نقطه‌ای که اصلا حتی نمی‌بینیش
زمان تورو در خودش حل می‌کنه...

قطار سمت گذشته می‌ره‌...
مجبوری باهاش بری
نمی‌تونی خودتو پرت کنی بیرون...

ته مسیر
یه جا میون شلوغی پیادت می‌کنه
اون جا خودتم گم می‌کنی...

هی دنبال خودتی...
دنبال خودتی
دنبال خودتی...

پیدا نمی‌کنی خودتو...

با سوت قطار 
یک آن به خودت میای...

می‌بینی داری مهره‌های دستبندتو نخ می‌کنی.


●●●


پی‌نوشت:


خاطره‌ها گرچه آرام به نظر می‌آیند

در خاطر آنچنان سوت می‌کشند

که گویی

قصد انحلال همین اندک آرامش بمیر نمیرت را کرده‌اند

گوش‌هایت می‌مانند

 و

زوزه ممتد خاطراتی که گویی از دودکش قطاری 

بیرون می‌آید...

خاطره‌ای نباید ساخت که بگندد؛

و اگر شیرینی خاطره‌ای رفت

این تقصیر خاطره‌سازان است...

خاطره به سان کودکی نوپاست که زاده می‌شود

نه به خودیِ خود

با وجود مایی که

حالا

"من" و "تو" شده است.


فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۸ ، ۰۵:۵۷
فروغ الزمان

 

 

رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حال‌وهوای خودشه...
پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!
سریع سرشو انداخت پایین و  گفت: "نه، هیچی".
گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز می‌کنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود...
دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه راهشو کج کرد و رفت...
هی تو دلم گفتم بذار صداش کنم، برم دنبالش، حداقل خودم بگم خداحافظ!
گفتم بی‌خیال... خودش بایستی دستمو می‌گرفت برا خداخافظی، خودش باس خداحافظی می‌کرد باهام...
تا حرفام با خودم تموم شد دیدم رسیده ته پارک...
بارون نم زد، پاشدم...
پخش آهنگ رو زدم و شروع کردم به راه رفتن...
یادم نیست چه آهنگی...
اصلا گوش نمی‌دادم...
هی تو دلم می‌گفتم: " ببینش انگار نه انگار که تورو دیده، انگار ندیدت، انگار نبودی، انگار غریبه بودی! تورو محرم اسرارش نمی‌دونه! یعنی دردودلاشو می‌بره پیش کی؟" 
وقتی غصه داشتم هر کاری برا شاد بودنم انجام می‌داد، خودش جای من غصه می‌خورد، سعی می‌کردم دیگه جلوش از درد نگم اما هر بار تا دلم می‌گرفت به اولین پناهی که فکر می‌کنی اون بود...
یاد روزای بارونی افتادم که دوتایی زیر بارون خیس می‌شدیم و حظ می‌بردیم...
روزایی که با هم می‌خندیدیم، با هم گریه می‌کردیم و بعدش می‌گفتیم گوربابای غصه، دوباره قهقهه می‌زدیم...
روزایی که تا می‌دیدیم دو نفر باهم زیر یه چترن بهشون می‌خندیدیمُ می‌گفتیم: "بارون برا خیس شدنه، بی منت میاد که بشوره گرد و خاکای وجود آدمارو... نباید زیر چتر رفت، هیچ چتری...
دلم لک زده بود برای اون لحظه‌‌هایی که از موهامون شُرشُر بارون می‌چکید رو صورتمون...من موهاشو کنار می‌زدم از رو پیشونی اون موهای منو از جلو چشام...
باید یه نگاه به نیمکت بندازم شاید بارونُ دیده اومده جای همیشگی‌مون منتظر نشسته...

 

 

● ● ●

 

 

مدت‌هاست شور قبلی رو درش نمی‌بینم، مدت‌هاست حالمو نپرسیده، قبلنا روزی چندبار می‌پرسبد خوبی؟ چطوری؟ رو به راهی؟
حالا مدت‌هاست پیش من سفره دلش رو باز نمی‌کنه...
شاید یه شنونده بهتری پیدا کرده...
دارم فکر می‌کنم من کِی کم‌کاری کردم، کِی بهش گفتم بس کن، انقدر از درد نگو... به خدا نگفتم، من دوست دارم بگه، بدونم تو دلش چی می‌گذره... بگه تا حل کنیم مسئله‌ها... فوقش نتونمم حل کنم یه طوری دلداریش می‌دم یا به یه روشی خوش‌حالش می‌کنم تا یادش بره...
الآن یه ساعته دارم به این دغدغه‌ها فکر می‌کنم، یه ساعاته نمی‌گه چته، اصلا حتی نمی‌گه چه مرگته!
تازه می‌پرسه چیزی شده!
آخه این سواله! 
کی منو اینطوری دیدی که حالتم انقدر برات عادیه که تازه بعد یه ساعت می‌گی چیزی شدی!
منم ترجیح می‌دم بگم هیچی نشده... آره .. باید همین رو بگم: نه، "هیچی".
سکوت می‌کنه، انگار باورش شده واقعا هیچی!
آخه اگه جواب برات مهم نیست چرا سوال می‌کنی؟ تو با " هیچی" گفتن من راضی شدی واقعا؟!
جوابتو گرفتی دیگه! برو با گوشیت بازی کن... راحت باش!
نپرسی خوبی نگی چطوری، تا حالا که فقط دلم داشت جرقه می‌زد از الان باید آتیش بگیره، شعله‌ور بشه!
کاش می‌دیدی چطوری می‌سوزه و با شعله‌هاش وجودم خاکستر می‌شه!
چقدر تحمل این وضعیت سخته برام، چطوری دو نفر تو فاصله چند سانتی متری هم، انقدر از هم دورن؟
چرا دستشو نمی‌ذاره رو شونم، نمی‌گه هستم، چته، با من حرف بزن، یا اصلا حرف نمی‌خواد فقط به من نگاه کن...
خدایا! الآن دلش کجاست؟
اصلا داره؟
من دیگه تاب ندارم، باید برم.
حتی بلند می‌شم هم نمی‌گه کجا...
هی آروم می‌رم شاید بیاد بهم برسه...
راه داره به آخر می‌رسه...
 بارون گرفت!
دوست دارم برگردم پشت سرم و
چشام از دیدنش که داره می‌دوئه سمتم برق بزنه...
باید برگردم ببینم داره میاد...
"نیمکت خالی" !

●●●
 
 
پی‌نوشت:
 
سکوت را که با سکوت تنها بگذاری، دیوان‌ها نگاشته می‌شود...
از سوی خودم... از سوی خودت...
سکوت را که با سکوت رها کنی
همانند دو طفل نوپا، سر از ناکجا در می‌آورند...
گمُ می‌شوند بین غریبه‌هایی که جای کمک، بر ترسشان دامن می‌زنند...
اگر راهشان جدا شد، یا تا ابد یکدیگر  نخواهند دید، یا به سختی روزی هم را می‌یابند، آن هم مانند دو غریبه...
اگر شانس بیاورند از هم جدا نشوند، مسیرهای یکسان اما غریبی را طی خواهند کرد،
اگر به خانه هم بازگردند، ترسی همیشگی بر جانشان چنبره می‌زند!
ترس از  تکرارِ غربت!
دستان سکوتمان را بگیریم، اگر گم شوند، غرق می‌شوند...
اگر غرق شوند، خواهند مُرد.
 
فروغ‌الزمان
 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۲
فروغ الزمان