باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

برج میلاد سبزه...

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۳۶ ق.ظ




گاهی چه اتفاق‌هایی می‌افتد، آدم در حیرت غوطه می‌خورد.
داستان از جایی شروع شد که من آشنایی را طبق روال معمولم بلاک کردم اما چند سال بعد تصمیم گرفتم آنبلاکش کنم.
از طرفی قرار شد حضوری در روزی از روزهای دانشگاه یکدیگر را ببینیمُ و از گذشته‌ها بگوییم.
پس از اتمام صحبت‌ها او گفت که سر کلاس دکتر کاشی می‌رود؛ پیشنهاد داد که با هم برویم؛ پذیرفتم.
دیگر مداوم حدود یکماه به کلاس اندیشه سیاسی در اسلام می‌رفتم؛ یعنی کلاس دانشجویان مقطع ارشد رشته اندیشه سیاسی.
در همین کلاس‌ها با فردی آشنا شدم که در نگاه اول آدم بسیار سرسخت و فخر فروشی به نظر می‌آمد؛ گویی عصا قورت داده بود یا اینکه یک سواره‌نظام آماده به خدمت بود!
یک ماه و اندی بعد؛ نظرم درباره‌اش عوض شد؛ او فخر فروش نبود بلکه بسیار مجرب بود؛ اما تجربه‌فروش نبود.
از تجربیاتش می‌گفت بی آنکه فخری بفروشد؛ اون این مسیرها را رفته بود؛ مسیری که من و همان آشنا در خوش‌بینانه‌ترین حالت در اواسط آن بودیم.
روزی رو به من گفت: آیا شروع کرده‌ای برای ارشد بخوانی؟
گفتم: آخر می‌دانید چیست؛ من رشته‌ام را آنطور که باید دیگر دوست ندارم.
گفت چه رشته‌ای را دوست داری؟
-علوم اجتماعی

با خونسردی تمام گفت:
کاری ندارد که؛ رشته‌ات را عوض کن.
از همین امشب شروع کن به خواندن.
چنان محکم و با صلابت سخن گفت که اندکی شک به دلم راه ندادم؛ روز دوشنبه بود و من تا پایان هفته منابع ارشد را خریدم و با ذوق تمام شروع به خوانش متون علوم اجتماعی کردم.
آری؛ عشق به این متون، اجازه نمی‌داد حجم منابع به چشمم بیاید.
او تشویقم کرد؛ بشدت.
همینک که منتظر نتایج نهایی ارشدم؛ به این می‌اندیشم که اگر من با آن آشنا دوباره سخن نمی‌گفتم، اگر کلاس‌های دکتر کاشی چنان گیرا نمی‌بود که به رفتنم استمرار دهم، اگر تا به این حد آدم اجتناعی‌ای نمی‌بودگ که با آن فرد با صلابتِ به ظاهر فخرفروش به گفت‌و‌گو بنشینم؛ یا اصلا اگر ایشان در کلاس عصر نمی‌بود؛
تکلیف این عشق بالقوه‌ام به علوم اجتماعی چه می‌شد؟
من یک بار در دبیرستان ریسک بزرگی انجام داده بودم؛ روز کنکور تازه اطرافیانم متوجه شده بودند که در آزمون رشته علوم انسانی به جای علوم تجربی شرکت کردم؛ اما
این بار می‌ترسیدم، دیگر یارای ریسک کردن نداشتم و یا شاید محافظه‌کارتر شده بودم.

به هر روی؛ از اتفاقی که افتاد خوشحالم
و هم برای آن آشنا
و نیز
برای آن فرد با صلابت آرزوی نیک‌فرجامی دارم.


پی‌نوشت:

آشنایی‌ها دست آدم نیست، قبل هر آشنایی کلی اتفاقای دیگه رخ داده...

که ما در وقوعشون اصلا دخالتی نداشتیم...

کلا حواسمون باشه به چی می‌بالیم؛

مهم گزینش‌های خودمونه نه اونچه که بر ما تحمیل شده و هیچ راه دررویی هم براش وجود نداره.


نظرات  (۱)

۱۲ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۹ حامد احمدی
اینکه شما گفتی آدم اجتماعی ای هستی، با آن سابقه بلاک کردن بچه مردم،آن هم برای چند سال، آیا فخر فروشی نیست.
خیلی ها را دیدم که آدم اجتماعی نیستند، به علوم اجتماعی هم علاقه ای ندارند،در گزینش های شان هم چندان تصرفی نداشتند، کما اینکه ما هیچ کدام نداریم، مطابق من شما و مخالف نتیجه گیری شما، اما بسیار خوش بخت بودند و هستند در زندگی.
اینکه اتفاق را ناشی از بخت بلند یا انتخاب درست از سر بخت بلند میدانی خیلی خوب است، اما، اینکه چند تا غلط تایپی داشتی نمره منفی دارد برای شما و در آخر اینکه،
نتیجه ارشد کی میاد؟!

پاسخ:
سلام
غلط تایپی بر من وارده
شما هم دارید در برخی پست‌ها...
البته نمی‌خواهم توجیه کنم؛ نباید غلط تایپی باشد.
اجتماعی بودن رو از حیث برونگرایی عرض کردم در مقابل درونگرایی.
بلاک کردن را نیز مدتی است کنار گذاشته‌ام خوش بختانه.
نتیجه ارشد نیمه دوم شهریور.


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی