باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

این بود زندگی؟

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۲۶ ب.ظ

این روزها دلم می‌خواهد به سرزمین برهوتی سفر‌کنم
جایی که نه آباد باشد و نه نشان از آبادی
دور تا دور خاک باشد و گرد و غبار


جانم از این همه شلوغی به لب رسیده است
بیزارم از هر چه در اطرافم می‌بینم

این جا "انتخاب" به من پوزخند می‌زند؛
انتخاب جبر دائمی و مسلمی است که میان هستی جولان می‌دهد
اما به ادعای خودش؛ مظهر آزادی است!


از دست گوشه‌نشینی و خودخوری کاری ساخته نیست ای کاش گفتنُ گله‌مندی از بزرگ‌ شدن هم راهی به جا نمی‌برد

در مقابل
گویا تنها می‌توان سپر انداخت و هستی‌ ما بعدش را به جریان زمان سپرد و شاهد عینی دست و پا زدن آرزوها و اضحملال توانِش خود شد!

گفته می‌شود آدم در بدترین شرایط هم که باشد اگر به هدفش امید داشته باشد به آن خواهد رسید
اما

گاهی همین اجبار در انتخاب 
گویی نامادری پتیاره‌ای است که از ناکامی تو لذت‌ها می‌برد!

در این زمان دلت می‌خواهد به هر چه  روان‌شناسی مثبتُ و چاکرا و یوگا و تلقین و پرانا و... دهن‌کجی کنی و بگویی چه کاسبی‌ای به راه انداخته‌اید با سرپوش گذاشتن بر  روی اصل قضیه!

 


فروغ‌الزمان

 


پی‌نوشت:

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:

توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن

توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل،

توانِ گریستن از سُویدای جان، توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی

توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.

انسان دشواری وظیفه است.

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم

و منظرِ جهان را تنها از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و

اکنون آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و آنک اشارتِ دربانِ منتظر!

ـ دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام به وداع فراپُشت می‌نگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!

(چنین گفت بامدادِ خسته.)

احمد شاملو

نظرات  (۲)

وقتی ک شب از نیمه گذشته اما از شدت بی قراری نمیتونی بخوابی

و هیچ کسی هم نیست ک بفهمتت

خوندن این متن یادآوری میکنه ک تنها نیستی

وقتی احساس درک نشدن میکنی

این جملات هم درد میشن باهات...

پاسخ:
حس خوبیه که درک می‌شم
اما
حس بد‌ش اینه این جبر، برای بقیه هم هست!
۳۱ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۵۳ حامد احمدی

این من متوجه نشدم. دنیا کلا مشکل داره، یا دنیای کسی که تنهاست و درک نمیشه مشکل داره.

فرض کنیم دنیا مشکل نداره. می‌شود رفت به باغی و راغی و نفسی تازه کرد. حالا فروغ شاید شمال زیاد رفته بود،دلش هوس طرف‌های یزد کرد. و البته می‌توان مونسی پیدا کرد که آدم بدون ترس فتیله دیوارهای غرورش رو تا انتها بکشه پایین. و روح همدیگر رو در بر بکشن. که در طول تاریخ بشر، داشتیم و داریم. پس، دنیا خراب نیست. یک عینک خوب می‌خواد، یک مقدار شانس، دوستان خوب و یک یار موافق. یک مقدار پول هم ته جیب باشه چه بهتر. همین‌ها ما را سرگرم می‌کنند، بلکه دل گرم. حتی اگر همچنان تم، مشکی باشد.

پاسخ:
حالا بین تمام موارد
دریغ از یک مورد!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی