باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گیلان» ثبت شده است

 

سری دوم:

از کشتهِ‌ی ما...

 

 

 

دیگر به ندرت می‌توان آدمی را یافت که از این روزگار و مردمش گله‌مند نباشد، دل‌ها آسایش و آرامشی را خواهان‌اند که گویی مدت‌های مدیدی است گم شده؛ در پیِ حسّی ناب که حال خوش را ارزانی دارد و همچنان در این هیاهو و آشفته‌بازار  به دنبال سادگی‌اند... 

چند روز پیش؛ همساده‌ی ما می‌گفت؛ کاش به سال‌های جنگ بازمی‌گشتیم؛

چشمانم از تعجب گرد شده بود، پرسیدم واقعا آن زمان را به اکنون ترجیح می‌دهید؟ با قاطعیت گفت: "البته" گفتم چطور ممکن است؟ 

گفت: "آن موقع‌ها دل‌هامان خیلی بیشتر صفا داشت،  جنگ بود اما همه به فکر یکدیگر بودیم، حالا جنگ نیست و خودمان دستی دستی داریم نان هم را آجر می‌کنیم؟ برای چه؟ دو لقمه نان و دو دست رخت بیشتر؟ آدم‌های امروزی دلشان می‌خواهد تک باشند؛ می‌خواهند یک تنه بدرخشند؛ به عمد می‌خواهد خودش را بالا بکشد و آن دیگری را پایین!" 

دیدم حق می‌گوید؛ فردیت چه بر سر آدمیزاد آورده است؟

همه می‌کوشند تا #خود را بالا بکشند؛ تمایل کمک به هم نوع کمتر دیده می‌شود، چه رسد به دستِ یاری!

چرا چنین شد؟ خب؛ قطعا پاسخش مفصل است؛ به تطور تاریخی و مدرنیسم و چه بسا پست‌مدرنیسم می‌توان ارجاع داد!

اما فارغ از این مفاهیم و مکاتب؛

چرا بشر از خود نمی‌پرسد؛ آن دیگری‌ای که من قصد دارم به اون فخر بفروشم

و به زبان خودمانی چند سر و گردن از او بالاتر باشم؛

اگر نباشد و به کل وجود نداشته باشد؛ من دیگر، من نخواهم بود

یعنی من حتی برای اثبات #خودم نیز نیازمندِ به دیگری‌ام؛

خوش بختانه در کنار ازدحام این افکار  "یک عاشقانه آرام"  نادر ابراهیمی را می‌خوانم؛

این کتاب برای لحظاتی هم که شده آدمی را از دنیای آهنین می‌رهاند و به جهان احساسات منعطف می‌برد؛

اگر شما  هنوز هم به عشق اعتقاد دارید؛ یک عاشقانه آرام را

آرام آرام شروع به خواندن کنید؛

قصد ندارم بگویم از عشق یک ایده‌آل تایپ بسازید که وقتی با واقعیتش روبه‌رو شدید؛ از تفاوتش یکّه بخورید اما

قصدم این است بگویم عشق را باید مثل "زمان" درک کنیم؛

عشق وجود دارد؛ یا از ازل وجود داشته و یا هر لحظه آفریده می‌شود،

 در هر دو صورت همواره در دسترس است ولی گاهی و چه بسیار حتی بی‌توجهی ما نسبت به درک عشق است که جوشش احساسات ناب را در رگ‌هامان می‌خشکاند و کرختی را به جایش می‌نشاند.

به قول جناب علاء: زندگی حلال کسانی که عاشق‌اند و صد البته حلال کسانی که عشق‌شان قدیمی؛ اما تازه است.

 

فروغ‌الزمان

 

پی‌نوشت:

تاریخ ثبت تصاویر: دوم مرداد نودوهشت

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۱۵
فروغ الزمان

 

 

 

دریافت

 

 

انسان جدای از آنکه در گزینش محل زندگی کودکی هیچ نقشی نداشته اما اکنون محال است آن دوران را بدون در نظر داشتن فضای فیزیکی به یاد آورد؛ فضای که هم بر وی تأثیر گذار بوده و و متقابلاً از او تاثیراتی پذیرفته است.
اگر از همان کودکی توانسته باشیم با فضای زندگی خود ارتباط بگیریم با گذشت زمان نسبت به آن مکان حس تعلقی پیدا خواهیم کرد؛ حسی که به مرور عمیق‌تر شده و مانند سایر احساسات آنی جلوه‌گر نمی‌شود.
حس تعلق به محله آدمی را به یک گروه نسبتا بزرگ متعلق می‌کند؛ گروهی که بعد از خانواده شاید نزدیک ترین و معتمدترین گروه در زندگی فرد به حساب آید.
به دنبال تعلق گروهی، هویت‌بخشی تازه‌ای در او شکل می‌گیرد و این حس تعلق گاهی موجب می‌شود تا فرد خود را با محله‌اش تعریف کند‌.
عضویت در گروه نقش‌هایی را به دنبال دارد و لازمه هر نقشی انجام وظیفه‌ای مشخص است، از سویی انجام وظیفه نیز احساس موثر و مفید بودن به ارمغان
آورده و به نوبه خود پوچ‌گرایی را نفی می‌کند.
به همان اندازه که تعلق فرد به محله بیشتر است تمایل به شرکت در برنامه‌های عمومی محله نیز افزایش می‌یابد؛
چنین شخصی درد محلی‌هایش را در خود می‌پندارند شادی آنان را نیز شادی خود تلقی می‌کند، چنین همبستگی در داخل خانواده آغاز شده و به اجتماع بزرگتری تحت عنوان محله تسرّی می‌یابد.
زندگی در یک اجتماع منسجم به تبع مزایا و معایبی را به دنبال خواهد داشت؛
تفاوت بین جمع گرایی و فردگرایی را در مقایسه بین شهرنشینی جدید در مقابل روستا نشینی قدیم می‌توان دریافت.

هرچند شهری شدن پدیده‌ای مدرن و ضروری و غیر قابل پیشگیری است؛ حتی گاهی توسعه در شهری شدن تعریف شده و در نهایت یک حرکت مثبت رو به جلو به به شمار می‌آید اما می‌خواهم مخاطب این متن فراسوی اینکه شهری شدن امری قابل پیشگیری است یا خیر، بین زندگی فردگرایانه مدرن و زندگی اجتماع محور قدیمی یکی را انتخاب کند
.


پی‌نوشت:

حالا فرسنگ‌ها از محل زندگی کودکی‌ام دورم، سوار تاکسی می‌شوم و پی کارهای روزمره‌ام می‌روم و می‌دوم ...
و ناگهان از رادیو یک آهنگ فولکلور پخش می‌شود، تمام زندگیم در گذشته پیش چشمانم جان تازه می‌گیرد،
وضعیتم بیشتر شبیه تبلیغات مواد شوینده‌ای است
که یک دفعه رنگ‌های خاکستری صفحه نمایشگر، یکدست سبز و پر طراوت می‌شوند...
آهنگ " گیلان، گیلان همیشه بهاره گیلان" پخش می‌شود؛
حالا من در نقطه‌ای از کلانشهری هستم که دسترسی‌ام به هر آنجا که اراده کنم میسر است؛اما چرا حسی را در این جا گم کرده‌ام؟
راننده تاکسی صدای رادیو را کم می‌کند؛
در دل به خود می‌گویم احتمالا زبان آهنگ را درست متوجه نمی‌شود
و حالا
به این می‌اندیشم که من چه نسبتی با این فضا دارم
و
چرا تمام شهر برای من غریبه‌گانی کامل‌اند؟
و چرا ما زبان مشترک نداریم؛
اصطلاحات یکدیگر را به درستی در نمی‌یابیم...

یاد بازار ماهی‌فروشان رشت میفتم؛
و آهنگ خاطره‌انگیز بازار مُج شاهرخ شیردوست.

من تمام شهر را به دنبال نمادها و استعاره‌هایی‌ام تا حتی شده تلویحا مرا یاد فضای خردسالی‌ام بیندازد...

وقتی به درختان نگاه می‌کنم؛ چشم از دیدن ریشه‌هاشان فرو می‌بندم، چون خاک این جا شبیه زمین سرسبز کودکی‌ام نیست...
چگونه حس تعلق به فضایی پیدا ‌کنم که هیچ خاطره‌ای در آن نمی‌یابم و از طرفی
در محله‌ی کودکی‌ام
باغ‌ها جنگلی از آپارتمان‌ند؛ جای درختان تنومندی که به آن‌ها تاب می‌بستم نه تنها خالی، بلکه پر شده‌اند!

و انسان
همین انسان شهری شده و مدرن
این چنین توانسته نقش خاطرات فردی و جمعی که تجسمش را فضای فیزیکی محل جست‌وجو می‌کردیم؛ برهم زند.

حالیا به کدامین سو پناه ببرم؟

 فروغ‌الزمان

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۸ ، ۰۴:۰۹
فروغ الزمان

هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی
چه ابرتیره‌ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمی‌شود...


همیشه دل کندن از روستا برام سخت بوده؛ گرچه اون جا عوامل زیادی برای دلزدگی وجود داره، خیلی از فقدان‌ها که هیچ جایگزینی براشون پیدا نمی‌شه...
اگرچه روستاها دیگه برق و اینترنت و گاز و جاده آسفالت و پست‌بانک و دستگاه خودپرداز ووو... و به تعبیری روستاشهر به شما می‌رن؛ اما هنوز با شهر خیلی متفاوتن...
هنوز گاو تو مزرعه‌ها می‌چره، هنوز خانمای روستایی بر این باورن که قشنگی حیاطشون به مرغ و جوجه و اردک و بوقلمون و غازه، هنوز هم بهار که می‌شه رودها از سر کوه‌ها جاری‌ می‌شن سمت شالیزارها تا رنج‌ها رو سیراب کنن.

هنوز مادربزرگا روسری‌شونو مثل قدیم بالای سرشون گره می‌زنن، پدربزرگا کلاه مخصوص سر می‌کنن...
تابستون موقع درو محصول مرد و زن دوش به دوش هم زیر نور آفتاب کار می‌کنن...

خلاصه اینکه هنوز تو بعضی خونه‌ها بخاری هیزمی پیدا میشه، بشکه‌های نفت هم همینطور...

حس تخم مرغ آوردن از لونه مرغ و حس خودبسندگی چیدن سیب و پرتقال از درخت هیچ وقت با زندگی شهری قابل مقایسه نیست ولی از مزیت‌های شهر هم کم نیستن اما من اینجام تا سوگیرانه از روستا بنویسم...

از روزی که فارغ‌التحصیل شدم و از تهران رفتم روستا، تا به این روز که برگشتم، دو ماه و ۱۶ روز گذشته...

طی این چند وقت انتظار حسِّ ثابت لحظاتم بود در کنار کارهای ثابت یا موقتم؛
کارهای ثابت مثل علف چیدن و شیر دوشیدن و چیدن محصولات باغ؛ گوجه فرنگی، خیار، آلوچه و زردآلو و این اواخر چیدن انگور، عوض کردن خاک گلدون‌ها و آبیاری گل و باغ و خوندن کتاب،
و کارای موقت مثل درو و برداشت شالی از شالیزار، شخم زدن باغ با بولوک(وسیله‌ای که بعد از شخم زدن زمین با بیل استفاده می‌شه) و چیدن نعناع و پختن رب آلوچه و درست کردن لواشک و جارو زدن حیاط...

و بالآخره روزی که مشخص شد قراره برگردم تهران برای ارشد، هم خوشحال بودم هم دلم برای کارهام تنگ شد، دلم برای پدربزرگم تنگ شد، اون وقتا یادم داد چجوری شیر بدوشم، غروب که می‌شد به کمک هم شیر می‌دوشیدیم، روحش شاد ...
کاش نی زدن رو هم ازش یاد می‌گرفتم، کاشی‌کاری و آسفالت کردن و کچکاری یادم داد، کار با داس و چکش و اره رو هم‌، درست کردن پرچین چوبی، و ...
یهو دلم برای همه این کارا تنگ شد، دیگه خودش نیست اما باز تو اون حیاط و اون خونه حس نزدیکی بیشتری دارم بهش...

گاهی فقدان‌ها هیچ جایگزینی ندارن...
و افسوس!

همین که خاطرات قشنگی به یادگار می‌مونه
همین که
بوی شالیزار
بوی گِل
بوی برنج گرم
بوی خاک ارّه
عطر پوست پرتقال و لیمو
منو یاد روزایی می‌ندازه که شاد بودم و رها
و هنوزم یادآوریش
برام لذت‌بخشه برام کفایت می‌کنه.

پی‌نوشت:
و ما
در معبر زمان و زمانه
همواره به دو راه، سه راه
و یا
چهار راه‌هایی برمی‌خوریم
که
چندراهی‌هایی با عابران نو و مسافران خاص
چون باد
ما را با خود خواهد برد...
اما
کدام سو؟

در کدامین جهت به پرواز درآمده‌ایم؟

والعصر( و سوگند به زمان).


فروغ‌الزمان

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۱۹
فروغ الزمان