باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی
چه ابرتیره‌ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمی‌شود...


همیشه دل کندن از روستا برام سخت بوده؛ گرچه اون جا عوامل زیادی برای دلزدگی وجود داره، خیلی از فقدان‌ها که هیچ جایگزینی براشون پیدا نمی‌شه...
اگرچه روستاها دیگه برق و اینترنت و گاز و جاده آسفالت و پست‌بانک و دستگاه خودپرداز ووو... و به تعبیری روستاشهر به شما می‌رن؛ اما هنوز با شهر خیلی متفاوتن...
هنوز گاو تو مزرعه‌ها می‌چره، هنوز خانمای روستایی بر این باورن که قشنگی حیاطشون به مرغ و جوجه و اردک و بوقلمون و غازه، هنوز هم بهار که می‌شه رودها از سر کوه‌ها جاری‌ می‌شن سمت شالیزارها تا رنج‌ها رو سیراب کنن.

هنوز مادربزرگا روسری‌شونو مثل قدیم بالای سرشون گره می‌زنن، پدربزرگا کلاه مخصوص سر می‌کنن...
تابستون موقع درو محصول مرد و زن دوش به دوش هم زیر نور آفتاب کار می‌کنن...

خلاصه اینکه هنوز تو بعضی خونه‌ها بخاری هیزمی پیدا میشه، بشکه‌های نفت هم همینطور...

حس تخم مرغ آوردن از لونه مرغ و حس خودبسندگی چیدن سیب و پرتقال از درخت هیچ وقت با زندگی شهری قابل مقایسه نیست ولی از مزیت‌های شهر هم کم نیستن اما من اینجام تا سوگیرانه از روستا بنویسم...

از روزی که فارغ‌التحصیل شدم و از تهران رفتم روستا، تا به این روز که برگشتم، دو ماه و ۱۶ روز گذشته...

طی این چند وقت انتظار حسِّ ثابت لحظاتم بود در کنار کارهای ثابت یا موقتم؛
کارهای ثابت مثل علف چیدن و شیر دوشیدن و چیدن محصولات باغ؛ گوجه فرنگی، خیار، آلوچه و زردآلو و این اواخر چیدن انگور، عوض کردن خاک گلدون‌ها و آبیاری گل و باغ و خوندن کتاب،
و کارای موقت مثل درو و برداشت شالی از شالیزار، شخم زدن باغ با بولوک(وسیله‌ای که بعد از شخم زدن زمین با بیل استفاده می‌شه) و چیدن نعناع و پختن رب آلوچه و درست کردن لواشک و جارو زدن حیاط...

و بالآخره روزی که مشخص شد قراره برگردم تهران برای ارشد، هم خوشحال بودم هم دلم برای کارهام تنگ شد، دلم برای پدربزرگم تنگ شد، اون وقتا یادم داد چجوری شیر بدوشم، غروب که می‌شد به کمک هم شیر می‌دوشیدیم، روحش شاد ...
کاش نی زدن رو هم ازش یاد می‌گرفتم، کاشی‌کاری و آسفالت کردن و کچکاری یادم داد، کار با داس و چکش و اره رو هم‌، درست کردن پرچین چوبی، و ...
یهو دلم برای همه این کارا تنگ شد، دیگه خودش نیست اما باز تو اون حیاط و اون خونه حس نزدیکی بیشتری دارم بهش...

گاهی فقدان‌ها هیچ جایگزینی ندارن...
و افسوس!

همین که خاطرات قشنگی به یادگار می‌مونه
همین که
بوی شالیزار
بوی گِل
بوی برنج گرم
بوی خاک ارّه
عطر پوست پرتقال و لیمو
منو یاد روزایی می‌ندازه که شاد بودم و رها
و هنوزم یادآوریش
برام لذت‌بخشه برام کفایت می‌کنه.

پی‌نوشت:
و ما
در معبر زمان و زمانه
همواره به دو راه، سه راه
و یا
چهار راه‌هایی برمی‌خوریم
که
چندراهی‌هایی با عابران نو و مسافران خاص
چون باد
ما را با خود خواهد برد...
اما
کدام سو؟

در کدامین جهت به پرواز درآمده‌ایم؟

والعصر( و سوگند به زمان).


فروغ‌الزمان

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۱۹
فروغ الزمان

همیشه در اوج ناراحتی تنها و تنها، امید به بهتر شدن اوضاع آدمی را به ادامه زندگی وا می‌دارد...
حالیا "امید" به نظر نگارنده، یکی از راه‌های مقابله با توقف و ایستایی نیست بلکه تنها راه آن است.
حال امیدوار بودن به چه؟
بی شک از نظر نگارنده اُمید به معنای خوش خیالی و انرژی مثبت و مهندسی ذهن زیبا نیست؛ بلکه مقصود
اعتماد و اطمینان به سرمایه است.
چه سرمایه‌ای؟
انسان آینده‌نگر اگر چه در "حال" به سر می‌برد، اما از آینده غفلت نمی‌کند و در همین راستا
کارهایی انجام می‌دهد که در آتیه بتواند روی آن‌ها حساب کند...
کارها همان پس‌اندازهایش هستند...

حال چنین فردی در مقابل تاثرات و آلام منفعل نخواهد بود؛ بلکه با دلگرمی به سرمایه‌ی از پیش اندوخته می‌تواند بر غم "لحظه" فارغ آید.
انسان ضعیف به سان پشه‌ای در برابر اندک بادی سپر انداخته و تسلیم می‌شود؛
چرا که از فقدان سرشار است، حق دارد همواره بترسد، چرا که اندوخته‌ای برای امیدواری از خود ندارد.

 

فروغ‌الزمان

پی‌نوشت:
سپاس خدایی را سزاست که عقل را در اختیار آدمی قرار داد و به تبع قدرت شناسایی نیک و از شرّ.
سپاس خدایی را که به اندازه تلاش آدمی، پاداشی درخور به او عطا فرمود؛
به حق "إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً"...
و سپاس‌ خداوندی را که راهنمایان نیکو بر سر راه آدمی قرار می‌دهد.



و حافظِ جان چه نیکو در فال ما گفت:

رونق عهد شباب است دگر بستان را
می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۲
فروغ الزمان

این روزها دلم می‌خواهد به سرزمین برهوتی سفر‌کنم
جایی که نه آباد باشد و نه نشان از آبادی
دور تا دور خاک باشد و گرد و غبار


جانم از این همه شلوغی به لب رسیده است
بیزارم از هر چه در اطرافم می‌بینم

این جا "انتخاب" به من پوزخند می‌زند؛
انتخاب جبر دائمی و مسلمی است که میان هستی جولان می‌دهد
اما به ادعای خودش؛ مظهر آزادی است!


از دست گوشه‌نشینی و خودخوری کاری ساخته نیست ای کاش گفتنُ گله‌مندی از بزرگ‌ شدن هم راهی به جا نمی‌برد

در مقابل
گویا تنها می‌توان سپر انداخت و هستی‌ ما بعدش را به جریان زمان سپرد و شاهد عینی دست و پا زدن آرزوها و اضحملال توانِش خود شد!

گفته می‌شود آدم در بدترین شرایط هم که باشد اگر به هدفش امید داشته باشد به آن خواهد رسید
اما

گاهی همین اجبار در انتخاب 
گویی نامادری پتیاره‌ای است که از ناکامی تو لذت‌ها می‌برد!

در این زمان دلت می‌خواهد به هر چه  روان‌شناسی مثبتُ و چاکرا و یوگا و تلقین و پرانا و... دهن‌کجی کنی و بگویی چه کاسبی‌ای به راه انداخته‌اید با سرپوش گذاشتن بر  روی اصل قضیه!

 


فروغ‌الزمان

 


پی‌نوشت:

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:

توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن

توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل،

توانِ گریستن از سُویدای جان، توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی

توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.

انسان دشواری وظیفه است.

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم

و منظرِ جهان را تنها از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و

اکنون آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و آنک اشارتِ دربانِ منتظر!

ـ دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام به وداع فراپُشت می‌نگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!

(چنین گفت بامدادِ خسته.)

احمد شاملو

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۶
فروغ الزمان




گاهی چه اتفاق‌هایی می‌افتد، آدم در حیرت غوطه می‌خورد.
داستان از جایی شروع شد که من آشنایی را طبق روال معمولم بلاک کردم اما چند سال بعد تصمیم گرفتم آنبلاکش کنم.
از طرفی قرار شد حضوری در روزی از روزهای دانشگاه یکدیگر را ببینیمُ و از گذشته‌ها بگوییم.
پس از اتمام صحبت‌ها او گفت که سر کلاس دکتر کاشی می‌رود؛ پیشنهاد داد که با هم برویم؛ پذیرفتم.
دیگر مداوم حدود یکماه به کلاس اندیشه سیاسی در اسلام می‌رفتم؛ یعنی کلاس دانشجویان مقطع ارشد رشته اندیشه سیاسی.
در همین کلاس‌ها با فردی آشنا شدم که در نگاه اول آدم بسیار سرسخت و فخر فروشی به نظر می‌آمد؛ گویی عصا قورت داده بود یا اینکه یک سواره‌نظام آماده به خدمت بود!
یک ماه و اندی بعد؛ نظرم درباره‌اش عوض شد؛ او فخر فروش نبود بلکه بسیار مجرب بود؛ اما تجربه‌فروش نبود.
از تجربیاتش می‌گفت بی آنکه فخری بفروشد؛ اون این مسیرها را رفته بود؛ مسیری که من و همان آشنا در خوش‌بینانه‌ترین حالت در اواسط آن بودیم.
روزی رو به من گفت: آیا شروع کرده‌ای برای ارشد بخوانی؟
گفتم: آخر می‌دانید چیست؛ من رشته‌ام را آنطور که باید دیگر دوست ندارم.
گفت چه رشته‌ای را دوست داری؟
-علوم اجتماعی

با خونسردی تمام گفت:
کاری ندارد که؛ رشته‌ات را عوض کن.
از همین امشب شروع کن به خواندن.
چنان محکم و با صلابت سخن گفت که اندکی شک به دلم راه ندادم؛ روز دوشنبه بود و من تا پایان هفته منابع ارشد را خریدم و با ذوق تمام شروع به خوانش متون علوم اجتماعی کردم.
آری؛ عشق به این متون، اجازه نمی‌داد حجم منابع به چشمم بیاید.
او تشویقم کرد؛ بشدت.
همینک که منتظر نتایج نهایی ارشدم؛ به این می‌اندیشم که اگر من با آن آشنا دوباره سخن نمی‌گفتم، اگر کلاس‌های دکتر کاشی چنان گیرا نمی‌بود که به رفتنم استمرار دهم، اگر تا به این حد آدم اجتناعی‌ای نمی‌بودگ که با آن فرد با صلابتِ به ظاهر فخرفروش به گفت‌و‌گو بنشینم؛ یا اصلا اگر ایشان در کلاس عصر نمی‌بود؛
تکلیف این عشق بالقوه‌ام به علوم اجتماعی چه می‌شد؟
من یک بار در دبیرستان ریسک بزرگی انجام داده بودم؛ روز کنکور تازه اطرافیانم متوجه شده بودند که در آزمون رشته علوم انسانی به جای علوم تجربی شرکت کردم؛ اما
این بار می‌ترسیدم، دیگر یارای ریسک کردن نداشتم و یا شاید محافظه‌کارتر شده بودم.

به هر روی؛ از اتفاقی که افتاد خوشحالم
و هم برای آن آشنا
و نیز
برای آن فرد با صلابت آرزوی نیک‌فرجامی دارم.


پی‌نوشت:

آشنایی‌ها دست آدم نیست، قبل هر آشنایی کلی اتفاقای دیگه رخ داده...

که ما در وقوعشون اصلا دخالتی نداشتیم...

کلا حواسمون باشه به چی می‌بالیم؛

مهم گزینش‌های خودمونه نه اونچه که بر ما تحمیل شده و هیچ راه دررویی هم براش وجود نداره.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۳۶
فروغ الزمان

 

 

ذهن ما محل آمدورفت هزاران اندیشه است که با گزینش 
به برخی افکار بال و پر می‌دهد.
پایان روز، درست مانند زمانی است که پس از یک خرید مفصل از بازار برگشته‌ای و وسیله‌های نو را بسیار دوست داری و دلت می‌خواهد دائم نگاهشان کنی و هر چه زودتر از شر وسیله‌های کهنه و مستعملت رها شوی...

خواهان آنی
افکار جدید روزت را نگهداری؛ البته نه تا همیشه، تا زمانی که دلت را نزده باشد و دسته‌ دیگر افکار هم ذهنت را درگیر می‌کند که دوستشان نداری و از آن‌ها فراری هستی!
نوشتن علاوه بر سروسامان دادن به اندیشه‌های دوست داشتنی‌ات، کمک می‌کند آن‌ها ناب بمانند و کامل...
هنگامی تکلیفت با این دست اندیشه‌هایت روشن شد و مطمئن شدی که منظم و جامع با به تحریر درآوردنشان، ماندگار شده‌اند، نوبت به افکار ناخوشایند می‌رسد؛
دوست داری یکباره از خاطرت محو شود اما نه...
به این فکر می‌کنی به این قبیل فکرها هم نیاز داری... پشیمانی، تردید، احساس شکست، حس تباهی، فکر مفید نبودن، احساس پوچی و ... همه افکاری که سعی می‌کند حال خوش الآنت را بگیرد و ملامتت کند که تو اشتباهاتی داشته‌ای...
نه...
نباید از این افکار گریخت، باید اشتباهات را با جانِ دل پذیرا بود، بدون خطا هیچ آدمی مجرب نمی‌شود، خطاست که باعث می‌شود قدر نکویی و درستی را بدانیم، اگر اشتباهات در زندگی ما نباشد ما آدم‌های خامی به بار می‌آییم که فقط درس‌هایی زبان به زبان شنیده‌ایم...
زندگی به خطر کردنش می‌ارزد، خطر و خطا فراز و فرودهایی در زندگی پدید می‌آورند که آدم تازه متوجه می‌شود کجاست و برای رهایی از منجلاب چه باید کند.
وقتی خودت برای بالا کشیدنت تقلا می‌کنی قدر زندگی را بهتر درک می‌کنی.
پس چه خوب چه ناخوشایند، اندیشه‌هایت را بنویس...
بگذار بمانند،
خطاهایت ماندگار شوند برای عبرت
و
سرافرازی‌هایت برای عزت
بنویس و ماندگارشان کن.

 

فروغ‌الزمان

 
پی‌نوشت:
 
 ﴿ن وَالْقَلَمِ وَ مَا یَسْطُرُونَ/ قلم
 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۰۱:۴۵
فروغ الزمان


بعضی از خاطره‌ها
شکل فایل‌های ویروسی‌ان
دیدی هی حذفشون می‌کنی
اما
باز بر‌می‌گردن...
شیفت دیلیت هم اثری نداره روشون...
انگاری جا خوش کردن تو حافظه...
حالا تو نه اینکه در مقابل این خاطره‌ها باشیا...نه...
تو در جریان اینا شناوری...
می‌برنت؛ هرجا که بخوان...
اصلا یه موقع طوری از این دنیا
و ازین هستی دورت می‌کنن
که وقتی به خودت می‌آی؛ می‌گی
کدومش حقیقته؟
یادها مثل قطاری می‌مونن
که اصلا نمی‌دونی چجوری سوار شدی..
مقصدش کجاست...
فقط میری
میری
میری
می‌برنت
می‌برنت...
رفتنت لحظه‌ها رو دود می‌کنه...

تنهایی...
تنهایِ تنهایِ تنها

خیره شدی به ناکجا
به یه نقطه‌ای که اصلا حتی نمی‌بینیش
زمان تورو در خودش حل می‌کنه...

قطار سمت گذشته می‌ره‌...
مجبوری باهاش بری
نمی‌تونی خودتو پرت کنی بیرون...

ته مسیر
یه جا میون شلوغی پیادت می‌کنه
اون جا خودتم گم می‌کنی...

هی دنبال خودتی...
دنبال خودتی
دنبال خودتی...

پیدا نمی‌کنی خودتو...

با سوت قطار 
یک آن به خودت میای...

می‌بینی داری مهره‌های دستبندتو نخ می‌کنی.


●●●


پی‌نوشت:


خاطره‌ها گرچه آرام به نظر می‌آیند

در خاطر آنچنان سوت می‌کشند

که گویی

قصد انحلال همین اندک آرامش بمیر نمیرت را کرده‌اند

گوش‌هایت می‌مانند

 و

زوزه ممتد خاطراتی که گویی از دودکش قطاری 

بیرون می‌آید...

خاطره‌ای نباید ساخت که بگندد؛

و اگر شیرینی خاطره‌ای رفت

این تقصیر خاطره‌سازان است...

خاطره به سان کودکی نوپاست که زاده می‌شود

نه به خودیِ خود

با وجود مایی که

حالا

"من" و "تو" شده است.


فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۸ ، ۰۵:۵۷
فروغ الزمان

 

برای کاشتن بذر حتما که نباید کشاورز بود!
می‌توان در هر قالبی که هستی بمانی  

و 
بذر بپاشی...
می‌توانی معلم باشی و بذر دانش بپاشی...
پزشک باشی و سلامتی بنشانی...
مادر باشی و محبت به‌بار بیاوری...
پاکبان باشی و پاکی ثمرت باشد...
و...
می‌توانی در قالب عاشق
بذری از عشق در دلی بکاری...

 

حالیا 

به سان دانش که برای فراگیرشدن نیاز به بودن معلمی دارد
مانند سلامتی که دست به دامن طبیب و طبابت است
و مثل محبت که نمود عالیش "مادر" و "مادرانگی" است....
و همانا برای ایجاد و دوام پاکی و بی‌آلایشی وجود پاکبان حتمی است

بذر عشقی که در دلی کاشته شده
به وجود عاشق نیاز دارد
تا 
تاب  بیاورد تاریکی خاک را قبل از شکفتنش
آری

 برای رشد...

معشوق؛
در قبال دلی که شیفته‌اش کرده مسئول است‌...

 

●●●

پ‌ن:

حال ثمره عاشقی

از منظر هر صاحب‌دلی تفاوت دارد..

 

فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۶
فروغ الزمان

 



چند وقتیه موضوع‌های مختلفی میاد به ذهنم
ولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمی‌مونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.
دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانش‌ آموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛
هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه می‌شه آخرین روزش چقدر غریبه...
روزی که آدم می‌فهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره...
بعدش انتخابای مهم‌تری جلوروش قرار می‌گیره
مثل ارشد؛ اگه رشته کارشناسیش رو احساسی انتخاب کرده دیگه مقطع ارشد ازین خبرا نیست.
نقش "کار" و "شغل" پررنگ می‌شه.
مورد بعد فراق بود؛
از محیط دانشگاهی، از هم‌اتاقی، از دوستان.
سخته، قلب آدم درد میاد موقع آخرین خداحافظی البته همش تاکید می‌کنی که اُمیدواری آخرین خداحافظیت نباشه...
هی تو دلت می‌گی بازم می‌شه دور هم جمع بشیم؟
اُمید قشنگه...
اُمیدوارم نقل بر عبث پاییدن نشه دیدار دوبارمون...
#به_دور_از_هیاهو
 

●●●

پ‌ن:
آنگاه که غروب را به شوق آمدنت
به نظاره نشستم 
و منتظر پیوستن من و ماه شدم...
به میهمانان ناخوانده نمی‌اندیشیدم...
آه!
ابرهای تیره را عزیمت سفر نیست...
در آسمان دیدار لنگر انداخته‌اند...
 کاش
ابرها ببارند...
بلکه پس از باران
آسمان صاف شود...
و شبش
تو را خواهم دید...
حتما؟


فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۳:۴۴
فروغ الزمان

 

 

 

همیشه فهمیدن گزاره" در حال زندگی کن" برام سخت بود، واقعا "حال" رو چطور بدون عواقب بعدش باید دریابیم؟
اگه تو عمرم به لحظه‌ای برسم که از خیلی قبل‌ترش ناب‌ترین تصورم بوده باشه، اما بازم به شخصه نمی‌تونم نهایت استفاده رو ازش ببرم.
گرچه در ادبیات به کرّات اومده که به بَعد اعتباری نیست؛ حال رو دریاب

 

نمونه‌‌هاش در غزلیات حافظ:
 

غنیمت دان و مِی خور در گلستان
که گل تا هفته‌ی دیگر نباشد

 

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی♧


مِی بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری♧


از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی

 

♧گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت♧


چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا مِی خوریم حالی

 

 

در غزل‌های سعدی:


هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری♡

 

شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی♡

 

یا در شعر باروق شفیعی:
 

◇با ما بیا نشاط کن و عشرت آفرین
کاین یک‌دو‌روزه عمر به شادی غنیمت است◇


تا این جا می‌گیم شُعرا بنا رو بر حسب اینکه عمری احتمالا وجود نخواهد داشت تصمیم می‌گیرند، اما کسی که احتمال می‌ده "بعد"ی هم هست، نمی‌تونه نسبت به قضایای از آن پس، بی‌تفاوت باشه؛ اما در اشعار دیگر می‌بینیم:
 

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

 

ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم
کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت
نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی
سعدی


غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشق
مایهٔ بازار رسواییست این سودا مرا

 

مرا گفتی هلالی در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم
هلالی جغتایی

 


حالا وقتی به این اشعار نگاه می‌کنم، متوجه می‌شم چقدر عشق اونا عمیق بوده...
من به شخصه جرئت رسوایی ندارم، از ساختارها و روح حاکم در محیط هراس دارم، خودم رو مخفی می‌کنم، شُهره شهر که هیچ، حتی نمی‌تونم شُهره یه کوچه باشم!

● ● ●
یه وقتایی یه صحنه نابی رو مدت‌ها تو ذهنت می‌پروری، هی بال و پرش می‌دی، فکر می‌کنی اگه محقق بشه تو می‌تونی ازش نهایت استفاده رو ببری، از لذت سرشار بشی، حس بی‌نیازی کنی، از سرخوشی جونت به لب برسه...
همین تصور هرجا بری همراته، ازش یه نمای خیلی خاص می‌سازی به حدی که شده فکر کنی دور از دسترسه...

 

اما یه وقتی زمان تو رو در دل اون صحنه قرار می‌ده...
باورت نمی‌شه‌ها... اصلا اصلا اصلا...
 فکر می‌کنی بازم داری خیال‌پردازی می‌کنه!
چشماتو باز و بسته می‌کنی، ضرب آهسته می‌زنی به صورتت، می‌خوای خودتو هر طور شده بیدار کنی...
ولی خواب نیستی، نه، بیداری!


همه چی اونطوریه که باید باشه، میگم همه چی یعنی واقعا همه چی! ولی واکنش خودت اونی نیست که فکرشو می‌کردی؛ به تبع اون حست هم اون حسی نیست که فکر می‌کردی ته ته سرخوشیه!
این طوری می‌شه که بشینی فکر کنی، خوب فکر کنی ببینی مشکل کجاست دقیقا، چی با چی نمی‌خونه!
به "حال" فکر می‌کنی، به "آینده"
دائم همین بین "حال" و "آینده" سیر می‌کنی...
میری، میای...
میری، میای...
میری، میری، می‌مونی!
خودتو تو آینده تصور می‌کنی و در همون لحظه که تو آینده‌ای، "حال" رو به یاد می‌آری...
اینجاست که واکنش الآنت رو بسنجی، نه طبق معیارای دل خودتا، نه، اصلا
بر اساس چارچوب‌های تحمیل شده‌ی نامرئی که از همه طرف چنبره زدن به کل وجودت!
تو آینده‌ای و به "حال" فکر می‌کنی...
به نظر
بیشتر از اینکه از "حال" به آینده فکر کنیم، تو " آینده‌ایم" و به "حال" فکر می‌کنیم همین باعث تمایز شُعرایی شده که نمونه‌های شعریشون رو دیدیم...
اونا در لحظه بودن و نمی‌رفتن آینده؛ پشیمون و سرگشته بشینن به الآنشون فکر کنن! از کار فعلی‌شون مطمئن بودن...
ماها بی‌انصافای آگاهی هستیم که از ترس پشیمون نشدن تو آینده، سیم خاردارایی پیچیدیم دور احساسمون که هم حس و جسم خودمونو زخمی کرده و هم جان طرف مقابلمون رو...
موانع فیزیکی چقدر راحت‌تر نابود میشن، اما غل و زنجیرای قوانین نامرئی محکم‌ترن و شکستنشون هم قدرت و مقاومت و استمرار بیشتری می‌طلبه.

●●●
 

پی‌نوشت: 


و من حیرتی دارم از خویش...
آن دم که پهلو به پهلو،
تخته سنگی را تکیه‌گاه خود ساخته بودیم...

و آنگاه حیرتی دارم از خویش...
گویی بر لب نهر عدن نشسته و جنب‌وجوش حیات را می‌‌نگریسیتیم... 

درست مانند رویاهای گاه و بی گاهم...
اما
باور نمی‌کردم بی‌خویشتنی‌ِ خود را...
رویا همان رویا بود، بود اما نبود... نبود...من، من نبودم...
ساکت بودم...
ساکت و نظاره‌گر...
خطوط سبز و آبی زمان در تاریکی اتاقک آینده پیش چشمانم رنگ می‌باخت...
و من
تکیده در تاریکی مطلق و گنگ، حال را به نظاره نشستم...
چه کسی می‌دانست که من لب نهر نبودم و به تاریکی سفر کرده بودم؟
چه کسی پیوند آب و تاریکی را می‌فهمید....
جریان...
سمت تاریکی رفته بود و من، 

غرق در اتاقکی تاریک
دست‌وپا می‌زدم... 

آه ناجی...
جریان اختیارم را برد و مرا هم..
دستم را بگیر
از آینده بیرونم بکش...
ناجی...آی ناجی...
کارم از غرق شدن گذشت
دارم در زمان حل می‌شوم...
مرا به خودم بیاور
به اکنون
به همین رویای به حقیقت پیوسته‌ام...

 

-ترسو!...چه غفلت آگاهانه‌ای...
دریاب! دریاب!
___

و سوت ممتد زمان ...


-آه ناجی...
صدایت را نمی‌شنوم دیگر...


_________________
فروغ‌الزمان

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۶
فروغ الزمان

 

 

 

 

شاید محال نباشد
پس از هزار سال
در صحرای سر سبزی...
خاکی باشم، مرغوب
باران، نمناکم کند

عطر گِل و به مشام بذری برسد...

شاید محال نباشد
تو دانه‌ای باشی
که از سمت گندمزار
 پی بستری در نهری غلتیده‌ باشی
و از کنار خاک نمناک می‌گذری که منم...
شاید محال نباشد باران بزند!
باران که بزند
آب از نهر بالا خواهد آمد...
شاید محال نباشد بعد هزار سال و چند دقیقه
جریان آب
تو را 
در بسترم بنشاند...
قول می‌دهم چنان تو را آغوش بگیرم
که در چشم به هم زدنی سبز شوی...

 

قول می‌دهم من همان پایین بمانم
و از قد کشیدنت حظ ببرم...
پس از آن مرا آرزویی نخواهد بود...

الّا
اگر دو هزار سال و چند دقیقه بعد به سرم بزند تا دوباره آدم شوم...
 زمانی به هوش بیایم که سر بر سینه تو گذاشته‌ام
و تو درحال نوازش زلفکان من باشی...
شاید آدم‌ها به خیالم نیشخند بزنند و بگویند 

"این موجود آدم‌شدنی نیست"

چه فرقی دارد؟
بگذار هر چه می‌خواهند بگویند

مهم این است تو چه می‌گویی...
 

شاید محال نباشد همین لحظه‌های باهم بودنمان هزارسال بعد تکرار شود
آن وقت من از هزارسال بعدترش باید بنویسم...
حیف است که باید منتظر هزار سال باشم برای بودن دوباره با تو...

 

چقدر بی‌انصافی‌ست حتی خاک هم که باشم باد مرا با خود خواهد برد...
و تو ساقه گندم که باشی از ریشه در خواهی آمد...
باد تو را کجا می‌برد و مرا کجا؟
اما

"یادت" جایی ندارد جز در حصار قلبم
تا هستم خواهی ماند...

هر چقدر هم باد "سهمگین" باشد...

شاید محال نباشد
مگرنه
؟

فروغ‌الزمان

●●●

پی‌نوشت:

ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!

به خیالی که قضا
به گمانی که قدر
بر سر آن خسته ، گذاری بکند!

دستی از غیب برون آید و کاری بکند

هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم

تا آز آن مهلکه –شاید- برهانیمش
به کناری برسانیمش!…

فریدون مشیری

 
 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۱
فروغ الزمان