باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

باد ما را خواهد برد...

و "زبان" جبرِ شیرینِ پیوند‌دهنده که برای یگانگی پدید آمد، مخواه "تَ ف رَ قِ ه" افکند!

.
ماجرای زندگی آیا
جز مشقّت‌های شوقی توأمان با زجر
اختیارش هم عنان با جبر
بسترش بر بُعدِ فرّار و مِه آلودِ زمان لغزان،
در فضای کشف ِ پوچ ِ ماجراها، چیست؟
من بگویم یا تو می‌گویی؟
هیچ جز این نیست ...


م. اخوان ثالث

 

آن شب که ماه دیدم، هوشم برفت یکجا
هم مهر توییُ هم ماه، من پیرو بی‌دینت
 

مهر از تو آفریدند یا خود تو پور مهری
یا دین مهرپرستی، رو کرده بر آیینت؟
 

آری تو آن دلیلی ای مه‌لقا که اینک
چشم و تمام حواس بنشسته در کمینت
 

دل برده‌ای تو از ما، جان هم ببر نگارا
دل را کجاست آرام؟ بِنشانَش قرینت
 

در اوجم من آن دم آغوش می‌گشایی
لب‌هام وقف خاصِّ بوسه‌ی بر جبینت
 

آنگه تو رخ نمایی، خورشید برنتابد
ای آفتاب پر مهر، مه حلقه بر نگینت
 

در پچ پچ طبیعت، نجوای تو دلاراست
چون پیچکی بپیچان در جانم طنینت
 

شوری شبیه امواج در جان به پا کردی
ساحل ندارد این موج جز لعل شکّرینت
 

پی‌نوشت:
و سوگند به دوست داشتن...
فروغ‌الزمان

 
 
 
 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۵
فروغ الزمان

ما فکر می‌کنیم آزادیم در فکر، عمل، زندگی...حال با توهم آزادی خودمان را در چارچوبی می‌گنجانیم و هر آنکه را نتوانیم داخل قالب خودساخته‌یمان جا دهیم، "دیگری" می‌نامیم، سپس شروع به پس زدن " دیگران" می‌کنیم؛ 
آنچنان بر عقایدی که حاصل ترکیبی از بُعد زمان و مکان‌اند پافشاری می‌کنیم گویی خودمان تصمیم گرفته در چه برد و دامنه جغرافیایی چشم به جهان بگشاییم و زمان دقیق تولدمان را از پیش معین کنیم...
نمی‌توانیم درک کنیم "دیگران" نیز تحت قالبی خود را تعریف می‌کنند؛ پنداری دیگران بین زمین و آسمان دست‌وپا می‌زنند و چشم به راه دست یاری ما هستند...
حال آنکه حتی در انتخاب نامی که با آن خطاب و معرفی شده‌ایم نیز هیچ دخالتی نداشته‌ایم، چه بسا شاید به یدک کشیدن نام خانوادگی‌یمان نیز مفتخر باشیم...
آیا می‌توانیم  یقین پیدا کنیم در زمان جنگ جهانی دوم در اردوگاه‌های آشوویتس بودیم یا در لشگر سربازان هیتلر...
احتمالا کمتر کسی خود را در صفوف سربازان نازی قرار می‌دهد، اما چه کسی واقعا دلش می‌خواهد در کوره آتش بسوزد؟
اعلام بی‌طرفی هم نظری است به شرط آنکه دنیا را به دو بلوک خوب‌ها و بدها تقسیم نکرده باشیم.
اما آیا واقعا می‌شود ستم را دید و بی‌طرف بود؟ خود بی‌طرفی در این‌جا ستم نیست؟
اصلا ستم بر یهود یا ستم علیه نازیسم؟
چه کسی را باید ملامت کرد و ملامتگر کیست؟
نژاد برتر چارچوبی بود که ما و دیگرانی از آن زاده شد؛ "مای" برتری که از دل دموکراسی به آن مشروعیت بخشیده شد؛
اینک می‌پنداریم ندای "هل من ناصر ینصرنی" را با گوش جان شنیده و قالب خوب‌ها را تصاحب کرده و طرف حق را گرفته‌ایم...
طلایه‌داران و مبلغان انصافیم و مجریان عدالت، از طرفی هم مخطیان نادمِ و خوف و رجاء دائِم..
تحجرمان را نمی‌بینیم زیرا به نفعمان نیست، از سویی بر انعطاف دیگران خرده می‌گیریم!
خودمان را فریب می‌دهیم یا دیگران؟
چشم بر چه می‌بندیم؟ 
در خلوت به چه می‌اندیشیم و در جمع چه بیان می‌کنیم؟
کم‌فروشی در روراستی با خود؟
در دلمان چه می‌گذرد و در سر چه می‌پرورد؟
■■■
پی‌نوشت:

سپاس خدایی را سزاست که اندیشه را آفرید و بشر را به اندیشیدن فراخواند، به قلم سوگند یاد کرد آنگاه فرمود: "إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ"
همانا خود، بر دل‌ و اندیشه‌یمان آگاه‌تر است.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۵۰
فروغ الزمان

در بیشتر رابطه‌ها چه دوستی، کاری، گروهی و... طرفین سعی می‌کنن در کمترین مدت، بیشترین منفت رو ببرن و اگر هم جَو به نفع عده‌ای نباشه، سعی می‌کنن تغییرش بدن یا ازش خارج بشن.
خیلی کمه روابطی که یکی از اعضا خواسته‌های طرف یا طرفین مقابل رو بر منافع خودش ترجیح بده، اگر هم چنین کسی بود لابد از این خودگذشتگی می‌خواد بعدها به نفع خودش استفاده کنه.
حالا با دونستن همه این موارد، می‌بینی بین این همه فرصت‌طلبی و سوجویی، تو یه رابطه دوستی طرف مقابلت داره برای اینکه تو یه لحظه هم حس بد نداشته باشی، تلاش می‌کنه و تا جایی که بتونه حواسش بهت هست، هیچ وقت منتی هم نداره سرت، هرگز کارایی که برات انجام می‌ده رو در نسبت با کارای خیلی کوچیکی که تو براش انجام می‌دی سبک سنگین نمی‌کنه؛ و جالبش اینه مطمئنی که هیچ نیازی هم به خودت نداره‌ها!
می‌دونی با چه مشکلاتی دست‌وپنجه نرم می‌کنه، مسائلی و قضایایی که حتی اگه خودت یکی ازشونو داشته باشی، با هیچ کی حرف نمی‌زنی چه برسه بخوای در حقش لطف کنی.
حالا مقدمه نچیدیم که بگم همه باید یا خوبه یا بهتره اینطوری رفتار کنن، نمی‌گم بیاییم از خودمون شروع کنیم، نه به هیچ وجه؛ اما ...
تمام حرفم اینه؛ انقدر دنبال بهونه‌تراشی نباشیم، اگر تونستیم مهربون باشیم، باشیم ولی اگر نخواستیم باشیم، نگیم تقصیر زمونه است، همین.

●●●
پی‌نوشت:
تو مهر بودی، افسوس آبان تو را دزدید، آذر سوزاندت...
دی که آمد، خاکسترت یخ زد...
بهمن تو را هل داد..
آرام آرام در مسیر سقوط،  ذوب شدی... 
در دامنه کوه، جذب ریشه‌های اسفند...
سبز شدی
سبز شدی 
کوه‌ها از تو سبز شدند...
ایزدبانوی آیین خورشید!
سیلی گرمای تابستان را یارای خشکاندن آوندهای مهرآگین تو نیست...
سبز خواهی ماند...
می‌دانم.

فروغ‌الزمان

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۴
فروغ الزمان

 

 

رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حال‌وهوای خودشه...
پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!
سریع سرشو انداخت پایین و  گفت: "نه، هیچی".
گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز می‌کنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود...
دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه راهشو کج کرد و رفت...
هی تو دلم گفتم بذار صداش کنم، برم دنبالش، حداقل خودم بگم خداحافظ!
گفتم بی‌خیال... خودش بایستی دستمو می‌گرفت برا خداخافظی، خودش باس خداحافظی می‌کرد باهام...
تا حرفام با خودم تموم شد دیدم رسیده ته پارک...
بارون نم زد، پاشدم...
پخش آهنگ رو زدم و شروع کردم به راه رفتن...
یادم نیست چه آهنگی...
اصلا گوش نمی‌دادم...
هی تو دلم می‌گفتم: " ببینش انگار نه انگار که تورو دیده، انگار ندیدت، انگار نبودی، انگار غریبه بودی! تورو محرم اسرارش نمی‌دونه! یعنی دردودلاشو می‌بره پیش کی؟" 
وقتی غصه داشتم هر کاری برا شاد بودنم انجام می‌داد، خودش جای من غصه می‌خورد، سعی می‌کردم دیگه جلوش از درد نگم اما هر بار تا دلم می‌گرفت به اولین پناهی که فکر می‌کنی اون بود...
یاد روزای بارونی افتادم که دوتایی زیر بارون خیس می‌شدیم و حظ می‌بردیم...
روزایی که با هم می‌خندیدیم، با هم گریه می‌کردیم و بعدش می‌گفتیم گوربابای غصه، دوباره قهقهه می‌زدیم...
روزایی که تا می‌دیدیم دو نفر باهم زیر یه چترن بهشون می‌خندیدیمُ می‌گفتیم: "بارون برا خیس شدنه، بی منت میاد که بشوره گرد و خاکای وجود آدمارو... نباید زیر چتر رفت، هیچ چتری...
دلم لک زده بود برای اون لحظه‌‌هایی که از موهامون شُرشُر بارون می‌چکید رو صورتمون...من موهاشو کنار می‌زدم از رو پیشونی اون موهای منو از جلو چشام...
باید یه نگاه به نیمکت بندازم شاید بارونُ دیده اومده جای همیشگی‌مون منتظر نشسته...

 

 

● ● ●

 

 

مدت‌هاست شور قبلی رو درش نمی‌بینم، مدت‌هاست حالمو نپرسیده، قبلنا روزی چندبار می‌پرسبد خوبی؟ چطوری؟ رو به راهی؟
حالا مدت‌هاست پیش من سفره دلش رو باز نمی‌کنه...
شاید یه شنونده بهتری پیدا کرده...
دارم فکر می‌کنم من کِی کم‌کاری کردم، کِی بهش گفتم بس کن، انقدر از درد نگو... به خدا نگفتم، من دوست دارم بگه، بدونم تو دلش چی می‌گذره... بگه تا حل کنیم مسئله‌ها... فوقش نتونمم حل کنم یه طوری دلداریش می‌دم یا به یه روشی خوش‌حالش می‌کنم تا یادش بره...
الآن یه ساعته دارم به این دغدغه‌ها فکر می‌کنم، یه ساعاته نمی‌گه چته، اصلا حتی نمی‌گه چه مرگته!
تازه می‌پرسه چیزی شده!
آخه این سواله! 
کی منو اینطوری دیدی که حالتم انقدر برات عادیه که تازه بعد یه ساعت می‌گی چیزی شدی!
منم ترجیح می‌دم بگم هیچی نشده... آره .. باید همین رو بگم: نه، "هیچی".
سکوت می‌کنه، انگار باورش شده واقعا هیچی!
آخه اگه جواب برات مهم نیست چرا سوال می‌کنی؟ تو با " هیچی" گفتن من راضی شدی واقعا؟!
جوابتو گرفتی دیگه! برو با گوشیت بازی کن... راحت باش!
نپرسی خوبی نگی چطوری، تا حالا که فقط دلم داشت جرقه می‌زد از الان باید آتیش بگیره، شعله‌ور بشه!
کاش می‌دیدی چطوری می‌سوزه و با شعله‌هاش وجودم خاکستر می‌شه!
چقدر تحمل این وضعیت سخته برام، چطوری دو نفر تو فاصله چند سانتی متری هم، انقدر از هم دورن؟
چرا دستشو نمی‌ذاره رو شونم، نمی‌گه هستم، چته، با من حرف بزن، یا اصلا حرف نمی‌خواد فقط به من نگاه کن...
خدایا! الآن دلش کجاست؟
اصلا داره؟
من دیگه تاب ندارم، باید برم.
حتی بلند می‌شم هم نمی‌گه کجا...
هی آروم می‌رم شاید بیاد بهم برسه...
راه داره به آخر می‌رسه...
 بارون گرفت!
دوست دارم برگردم پشت سرم و
چشام از دیدنش که داره می‌دوئه سمتم برق بزنه...
باید برگردم ببینم داره میاد...
"نیمکت خالی" !

●●●
 
 
پی‌نوشت:
 
سکوت را که با سکوت تنها بگذاری، دیوان‌ها نگاشته می‌شود...
از سوی خودم... از سوی خودت...
سکوت را که با سکوت رها کنی
همانند دو طفل نوپا، سر از ناکجا در می‌آورند...
گمُ می‌شوند بین غریبه‌هایی که جای کمک، بر ترسشان دامن می‌زنند...
اگر راهشان جدا شد، یا تا ابد یکدیگر  نخواهند دید، یا به سختی روزی هم را می‌یابند، آن هم مانند دو غریبه...
اگر شانس بیاورند از هم جدا نشوند، مسیرهای یکسان اما غریبی را طی خواهند کرد،
اگر به خانه هم بازگردند، ترسی همیشگی بر جانشان چنبره می‌زند!
ترس از  تکرارِ غربت!
دستان سکوتمان را بگیریم، اگر گم شوند، غرق می‌شوند...
اگر غرق شوند، خواهند مُرد.
 
فروغ‌الزمان
 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۲
فروغ الزمان